می‌توان جهان را، از چشم‌های تو دید.

می‌توان جهان را، از چشم‌های تو دید.
همانقدر زیبا، نو، دوست‌داشتنی..
می‌توان دل سپرد به لحظه‌ها و اکنون..
و از رنجِ شِکوه‌های همیشگی، جان بدر برد..
می‌توان پرید حتی از اینهمه حصار و فاصله، و به آسمانی تن داد، که شعری آبی ست..
می‌توان شور شد، شعور شد، می‌توان بر دیوارِ ادارک و احساس، هزار پنجره کشید
و رد شد از تمام سدها... هر سدی که آدمی را
ذلیلِ سکون و مرداب می‌کند
هر مانعی که رویش اندیشه و پرش ذهن را متوقف می‌کند و هر خاری که می‌دود در بُن شادابی..
می‌توان جهان را از چشم‌های تو زیبا دید..
زندگی را سرمست و عشق را تازه بویید.
می‌توان از کنجِ انزوای آدمی، به هیاهویِ لبخند و مهربانی رسید
با موسیقیِ همیشه نابِ جسارت و جرأت آدمی ...
که اراده‌ی قدم‌های بی‌بدیلی را ممکن می‌شود..
اینبار از این رهگذر عبور، دمی چشم‌های تو را قرض خواهم گرفت و از تن‌پوش خودکامگی‌ها بیرون خواهم آمد.
دل به موهبتِ همراهی خواهم سپرد و بر امتداد خاموشی خط خواهم کشید
رنج نه اندوهی، که آبدیدگی‌ست و صفای جان به قدرِ بیشتر چشیدنِ حظِ بودنی جنون‌آمیز.
تو باشی و زمزمه‌ی بارشِ صدایت، در هوایِ رویشی نو، قد خواهم کشید
و این راز باهم بودن و دیگر شدن‌ست.
ااین دگردیسی آدمی به پروانگی‌ست.

نیلوفر_ثانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.