نه شوق خنده دارم نه آه گریه دارم

نه شوق خنده دارم نه آه گریه دارم
سخن نگفته ای را به دلم نهفته دارم
نه تاب یار دیدن نه تاب دل بریدن
در هر سفر به کویش راه نرفته دارم
خود در قفس اسیرم با آرزوی پرواز
در آشیان قلبم صد ها پرنده دارم
در آرزوی حرفی از عشق قلب اویم
گوید خموش ورنه حرف گزنده دارم

گویم روی عشقت جان شرط می گذارم
گوید به نیشخندی برگ برنده دارم
نه ذوق خنده بر لب نه اشک گریه در شب
چه قلندرانه عشقی به دلت نهفته دارم
مصطفی ملکی

چون جنگجویی در مصاف عشق

چون جنگجویی در مصاف عشق
ناگزیر از زخم خوردنیم
تا در امتداد زمان
از لبخند همان زخم
بشکفیم


مصطفی ملکی

زندگی مزرعه است

زندگی مزرعه است
آری
ما در این مزرعه عشق کاشتیم و زخم درو کردیم
که هر روز
با کنایه هاشان
بر آن نمک زدند
آری
زندگی
دشت شقایق زخم های ماست

مصطفی ملکی اَلَموتی

ای عشق شعر ها به نام تو می شکوفند

ای عشق
شعر ها به نام تو می شکوفند
و قلم ها
به یُمن وجود مقدس تو می نویسند
خیال در گستره ی حضور توست که پرواز می کند
شعرها محو تماشای تواَند
و نسیم روح افزای تو ذهن را بارور می کند
باران به نام تو می بارد
و موج با یاد تو شوق ساحل دارد
شکوه نغمه ترانه
و گیسوان حس شاعرانه
تنها با وجود مقدس تو اعجاز می شوند
تو اعجاز آفرینشی
گل بوته مهر تو
دل ها را مهربان می کند
و معراج شگفتت
صلح را به ارمغان می آورد
آن روز که خداوند تو را آفرید
طرحی نو درانگیخت
و ساغر و ساقی متولد شدند
حافظ با نام تو سرود
و شاعران همچنان به نام تو می سُرایند
خواستم شعرم را ادامه دهم
اما وصف تو را چگونه می توان گفت
تنها
حقیقت این است
اگر خدا شعر نابی سروده باشد
ای عشق
آن شعر ناب تویی



مصطفی ملکی اَلَموتی

ای شعر

ای شعر
من تو را گاهی
در جلد کهنه شناسنامه های مردمانی جستجو می کنم
که رنج و غم نان نگذاشت
ورنه آنها شاعران بزرگی بودند
آنانی که شعر را زندگی کرده اند
گاهی حقیقت هم زیر فشار رسوب زمانه سنگ می شود


مصطفی ملکی اَلَموتی

بعد از رفتنت سکوت کردم

بعد از رفتنت
سکوت کردم
اما
پنجره دلم
رو به توفان باز است


مصطفی ملکی اَلَموتی

یادت باز ناگهان به ذهنم گذشت

یادت باز ناگهان به ذهنم گذشت
دیدگانم تر شد
خاطراتت را مرور کردم
و هفت فرسنگ در اتاق راه رفتم
گریستم و خندیدم
ناگهان
به آسمان نگاهم افتاد
چقدر خسته ام
انگار شب شد
کنار پنجره آمدم
دیدگانم تر شد
حواست کجاست؟!
سحر شد


مصطفی ملکی اَلَموتی

سر کلاس فیزیک

سر کلاس فیزیک
استاد گفت:
واحد طول ، متر
واحد وزن ، گرم
...
گفتم استاد؟
واحد محبت
واحد عشق
واحد تنهایی چیست؟
گفت: واحد محبت لبخند
واحد عشق حسرت
و واحد تنهایی خودِ ((دلتنگی)) است


مصطفی ملکی اَلَموتی

گرچه تا صبح به عقل فلسفه بافی کردم

گرچه تا صبح به عقل فلسفه بافی کردم
هر چه کردم ز تو من دل بکنم هیچ نشد
مصطفی ملکی اَلَموتی

ای سرزمین خیال انگیز شعر

ای سرزمین خیال انگیز شعر
ای چون سرآغاز شکفتن در بهار
ای شعر
ای دلشوره شیرین دلهای بی قرار
ای پروانه ی گذرم از مرز بودن
ای شکوهمند چونان لحظه های ناب سرودن
ای سرودن
ای تو تنها بهانه ی بودن

گفته بودم؛
از درد و تنهایی پرم
شاعری بهانه است
اما
تو ای شعر
ای نیلوفری
ای چون صدای
دلکش بال زدن‌های کبوتری
تنها دلیلم از برای نفس کشیدنی

مصطفی ملکی اَلَموتی