نه شوق خنده دارم نه آه گریه دارم

نه شوق خنده دارم نه آه گریه دارم
سخن نگفته ای را به دلم نهفته دارم
نه تاب یار دیدن نه تاب دل بریدن
در هر سفر به کویش راه نرفته دارم
خود در قفس اسیرم با آرزوی پرواز
در آشیان قلبم صد ها پرنده دارم
در آرزوی حرفی از عشق قلب اویم
گوید خموش ورنه حرف گزنده دارم

گویم روی عشقت جان شرط می گذارم
گوید به نیشخندی برگ برنده دارم
نه ذوق خنده بر لب نه اشک گریه در شب
چه قلندرانه عشقی به دلت نهفته دارم
مصطفی ملکی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.