تو اگر تنها به جرم عشق قلبم را شکستی

تو اگر تنها به جرم عشق قلبم را شکستی
با زبان گریه گفتم تا ابد در دیده هستی

ایستگاه خالی و متروکه ام بی هر عبورت
با قطار آرزو ها رد شدی دل را نبستی

کی رها گردد دلم با پای لنگ از دام عشقت
دام را با دست چشمانت چه بیرحمانه بستی

با یقین از من گذشتی عشق در تردید گم شد
دم ز منطق می زدی بر منبر کتمان نشستی

بی وفایی،دل بریدن،عاقبت انکار عشقم
با من ای بیگانه با من آشنایی از الستی

زاده ی این عصر تلخم درد من دیرینه شد
بین ماندن یا که ماندن مانده‌ام اما گسستی


سارا اسمعیلی

برای زخمی خزان تو از بهار دم مزن

برای زخمی خزان تو از بهار دم مزن
به لاله‌های واژگون ز بانگ سار دم مزن

برای خواب غنچه ها که خفته اند تا ابد
ز سوز لالایی باد و مهد خار دم مزن

برای نسل سوخته که می کِشد فراق عشق
نوید وصل را مده ز فال و یار دم مزن

برای چلچله بگو ز کوچ های ناتمام
ز مقصد و رهایی از بند و حصار دم مزن

برای ما که مانده ایم در خم کوچه های دل
ز جلوه‌های ماهتاب در شب تار دم مزن

ز رستخیر روزگار قیامت است حال ما
بر این پل صراط شک ز اعتبار دم مزن


به هفت سین حافظه چو ماهی قرمز تنگ
ز یاد ما رفته بهار ز نوبهار دم مزن

سارا اسمعیلی

تنهاییم را با تو قسمت کرده بودم

تنهاییم را با تو قسمت کرده بودم
من در جهانم با تو خلوت کرده بودم

جای نفس هایی که می آید به تکرار
بر عطر خوشبوی تو عادت کرده بودم

این آرزوی عشق خفته در دلم را
بیدار از رویای غفلت کرده بودم

شب‌ ها به بزم شور مهتاب عاشقانه
از چشم تو با ماه صحبت کرده بودم

با خود مرا از بند تنهایی رها کن
بی تو خودم را غرق حسرت کرده بودم

تا که رسانم دست این دل را بدستت
باز از اجل من کسب مهلت کرده بودم


سارا اسمعیلی