تو روزی آمدی از در گرفتی دین و ایمانم

تو روزی آمدی از در گرفتی دین و ایمانم
که جانم جانِ جانانی و یا دشمن؟ نمی دانم

اگر روزی نمازی خوانده بر هر قبله جز چشمت
غلط کردم نفهمیدم؛غلط کردم پشیمانم

ز آن روزی که دل بردی ز من چون زلف فر دارت
به هرسویی نسیمی می وزد جانم پریشانم

تو را آنقدر جانا من عزیزت خوانده ام دیگر
عزیزم،گر نباشی در بهشتش هم نمی مانم

حدیث شباهنگ

سایه ات از سرِ من کم نشود حضرت ماه

سایه ات از سرِ من کم نشود حضرت ماه
من که درگیرِ تو ام ؛هم همه جا,هم همه گاه

همه فکرم شده تنها تو شوی قسمتِ من
تو فقط حکم بکن تا بزنم بر دلِ راه


نشود فاش کسی قصه سحرت گلِ من
دل سنگی که ربودی تو فقط با یه نگاه

به تو هرگز نتوان گفت بشر ماهِ هبوط
باز از عشقِ تو شد گو ورقی تازه تباه

حدیث شباهنگ