به بغض سر کردم، دیده تر نشد که نشد
دلی ز حال دلم با خبر نشد که نشد
هزار کوره بنا شد درین دیار و دریغ!
یکی به داغی و سوز جگر نشد که نشد
به بیقراری شعرم سری نزد که نزد...
و آن شبی که نیامد، سحر نشد که نشد
هزار دفتر هق هق، هزار دفتر شعر
دلت... عزیز دلم! نرم تر نشد که نشد
کجاست شانهی امنَت؟ که بعد تو این سر
برای من _منِ بیچاره سر نشد که نشد
سیاه پوشی و اندوه در غم سهراب
برای رستم دستان پسر نشد که نشد!
قرار بود که درد دلی کنم با تو
ولی دریغ! درین مختصر نشد که نشد...
هر بار خواست چای بریزد نماندهای
رفتی و باز هم به سکوتش نشاندهای
تنها دلش خوش است به این که یکی دو بار
با واسطه «سلام» برایش رساندهای
حالا صدای او به خودش هم نمیرسد
از بس که بغض توی گلویش چپاندهای
دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است
گفتند باز روسریات را تکاندهای
میخندی و برات مهم نیست... ای دریغ
من آن نهنگیام که به ساحل کشاندهای
بدبخت من... فلکزده من... بد بیار من...
امروز عصر چای ندارم... تو ماندهای!
شعر از: حامد عسکری
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد
آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد
آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت
نزدیک ظهر بود … غزل اختراع شد
آدم که سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»
اینگونه بود ها…! که بغل اختراع شد
لبخند بزن تازه کنی بغض (بنان) را
بخرام برآشفته کنی (فرشچیان) را
تلفیق سپیدو غــزل و پست مدرنی
انگشت به لب کرده لبت منتقدان را
معراج من این بس که دراین کوچه ی بن بست
یک جرعــــــــــــــــه تنفس بکنـــــم چادرتان را
دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم
برگیرو برآشوب وبزن "جامه دران" را
ای کاش در این دهکده ی پیربسوزند
هرچه سفرو کوله و راه و چمدان را
شاید تو بیایی و لبت شــربت گیلاس
پایان بدهد این تب و تاب این هذیان را
عاروس غزل های منی بی برو برگرد
نگذارکسی بـــو ببرد این جــــریان را
حامد عسکری
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
میتواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیتپسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کِشد، زیره به کرمان ببرد
دودلم این که بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آن گاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازهی کوه
باید این غائله را «آه» به پایان ببرد
شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد
مادهگرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد
- حامد عسکری
«بیبی جانمان میگفت: به قاعده حرف بزن.
حرفِ دل، نان تنوری است؛ زود بیرون بیاید،
خمیر است و وا میرود، دیر بیرون بیاید، سوخته است. وقت دارد حرفِ دل زدن.
تصدقت.»
یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم
کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است
عشق آمدهست عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است
مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذرهبین بس است
ظرف بلور! روی لبت خندهای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است
ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز
که سوز زخم کهنهی افسار و زین بس است
از این به بعد عزیز شما باش و شانههات
ما را برای گریه سر آستین بس است
حامد عسکری
هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی
هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی
من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی
مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی
عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی
یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی
حامد عسکری
با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد
#حامد_عسکری#
گیسو میان واژه برایم رها نکن
من از تبار واژه ی سـرخ ِ سیاوشم
بانو !
به قول ِحضرت ِاستاد شهریار :
عاشق نبوده ای
که بفهمی چه می کشم ...!
#حامد_عسکری