به بغض سر کردم، دیده تر نشد که نشد

به بغض سر کردم، دیده تر نشد که نشد
دلی ز حال دلم با خبر نشد که نشد

هزار کوره بنا شد درین دیار و دریغ!
یکی به داغی و سوز جگر نشد که نشد

به بی‌قراری شعرم سری نزد که نزد...
و آن شبی که نیامد، سحر نشد که نشد

هزار دفتر هق هق، هزار دفتر شعر
دلت... عزیز دلم! نرم تر نشد که نشد

کجاست شانه‌ی امنَت؟ که بعد تو این سر
برای من _منِ بیچاره سر نشد که نشد

سیاه پوشی و اندوه در غم سهراب
برای رستم دستان پسر نشد که نشد!

قرار بود که درد دلی کنم با تو
ولی دریغ! درین مختصر نشد که نشد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.