بی تو یک شب میروم تا کوچه های عاشقی

بی تو یک شب میروم تا کوچه های عاشقی
آنسوی بن بست کوچه ای ناپیدا
ابتدای کوچه هایش یک شهید
قسمت و تقدیر آنها اسم بود
نامی که فقط حک شده بود
فقط اسم
یادشان هیچ بود
شاید آنها هم نمیدانستند
یا که شاید هم ندانسته نمیخوانند قصه را
قصه های عاشقی
قصه ای را که فرایش نام عشق بود
و ابتدا و انتهایش هم خدا
جز همان کوچه بن بست
که یک سو خانه ای کاهگلی
خانه پیرزنی. مادر منتظری.
مادر دلسوخته با چشم تری
که هر روز قاب عکسی کهنه را
بر لب کاشی حوض
کنار آن سرو بلند. سرو قدیمی کهن
با گوشه آن چادر گُل دار
گره ای کور که میزد یقه چادر چین چین
منتظر بود که آیا خبری...
خبری از نامه ای...
نامه و دست خطی...
گاهگاهی که هوس کرد بخواند غزلی
بخواند آن بیت انتظار
آن بیتی که انتظارش را معنی کنند
غزل حافظ و شهدش
که به کندو ببرد قند و عسل را
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
مادری بود که همچون نو عروس
انتظار ماه را در حجله کِل باران کند
نمیداند که آن دردانه اش
شهید است...
اسیر است...
یا غریب...
یا که شاید پشت در منتظر آغوش مادر
خیالش همچو رویا بود
پَرِ پرواز هم او را
میان رفتن و ماندن
میان چشم های خیس یک مادر
به سوی عاشقی راهیست
که یک راهش پَرِ پرواز...
راهی دگر شوق دیدار با بوسهء باران
مادرش هر روز با دیدن نامش نگران تر میشود
میگفت کاش نامت نبود
امیدی بود به دیدارت
امیدی بود به بازگشت پرستویی
که پرواز یاد او دادم
ولی حسی به او گفته که مادر
گوشه چادر به چشمانت بگیر
این همه تنهایی ات را
با خدا در گوشه ای خلوت نما
هر شب و روز به چشمانت بگو
هدیه ارزنده که چندی نام او ورد زبان مادر است
حال بنگر که این حس غریب مادر است
او میداند که تقدیر اینست
باید این تقدیر را باور کنی


مهندس امین تقوی

تو همون لحظه که عشقو توی چشمای تو خوندم

تو همون لحظه که عشقو توی چشمای تو خوندم
دست به دست تو گذاشتم. با قرارای تو موندم
عشقتو واسم نوشتی تو یه طومار بلندی مثل بارون
هنوزم با بودن تو جملات عاشقونه میشنوم با تار و پودم
گریه وقتی که میشینه روی گونه های عاشق
مثل اشکای قناری توی اون کویر چشمات جاری ام مثال رودم
ناو مسیحایی چشمات پُرِ یاقوت و زمرد واسه دریا
ببین اون موج خروشان روی دریام با همه حس و وجودم
میخونم سرود شادی با همه حس غریبم واسه حس مهربونی
تا ابد کنار قلبم تو بمونی که پُر از شمیم و عودم
ناز و کرشمه هاتو دید وقتیکه مژگان هم زدی
توی افکار بلندم نازنین همه این ناز و اداها رو میخوندم
واسه آغوش و کنارت تا ابد غریب و مستم
نازنین من نگارم اگه پیش من نباشی همیشه غبار و دودم


مهندس امین تقوی

در عزای تو حسین

در عزای تو حسین
هر شب نوا از کوچه ها میشنوم
از کوچه های کربلا میشنوم
در کوچه های بی کسی میشنوم
از خیمه ها نوای عباس و حسین
نوحه دشت نینوا
شب محرم شد و بر تن شیعیان جامه سیاه
کرده حسین بر زائران کربلا
دیدم حسین بن علی شاه شهیدان و ولی

نوحه خوان کربلا
دیدم جوانمرد و رشید
آن علمدار شهید
عباس یل ام البنین
پور رعنا پسر شیر خدا حیدر کرار علی
میشنیدم یا حسین از عزاخانه حسین
سینه و طبل و زنجیر
میشنوم ز شمشیر
میشنیدم این نوا از عاشقان اوصیا
امشب شب قتل جوانان حسین
امشب همه گریان طفلان حسین
میشنیدم این نوا از گوشه آن جگرِ سوخته ها
صبح فردا بدنش زیر سُم اسبان است
مکن ای صبح طلوع....
یا حسین...
یا حسین اشک من با دیدگانم آشناست
در غم مولا حسین جان آشنای بی صداست
هر شب من این نوحه را میشنوم
شهید حسین
غریب حسین
شهید دشت کربلا
حسین حسین حسین حسین
گریه بر مولا حسین
شفاعت روز جزاست
اشک گلگون را ببین بر گونه های این غریبت
یا حسین...

مهندس امین تقوی

شیر خدا علی و حیدر کرارم آرزوست

انسانیت. آدمی. بشر
یعقوب وار آرزو کرد یوسف را
شمس تبریز گفت انسانم آرزوست
مگر نمیدانست بشر گرد شهر چراغی یافته اند
چراغی که هر انسان آرزو داشت
حال آرزو نیست رویا نیست محال نیست
آدمی گشوده لب. نموده رخ به بلبل
مُهر خموش به لب نمیدهد غریب
آدمی را آفتاب حُسن
تشعشع تابان آرزویش نیست
مگر شمس نمیدانست سایه ای فراتر از نام آفتاب بر آدمی تابیده
دستان او بالاتر از آفتاب
چرا بشر آب و نان بی وفا چو سیل آرزو نکرد؟
قرآن ناطق بر محمد خاتم پیغمبرش اینگونه فرمود:
هَلۡ أَتَیٰ عَلَی ٱلۡإِنسَٰنِ حِینٞ مِّنَ ٱلدَّهۡرِ لَمۡ یَکُن شَیۡـٔٗا مَّذۡکُورًا
آدمی آرزویش این نیست
چون خدا فرمود دندان داده ام ای انسان
غم نان مخور
آدمی آواره کوه و بیابان نمیشود برای حبس. شمس
آرزویش همین
شهر و آبادی و مُلک خویش
خلق خدا همه انسان
غریبا انسانیتم آرزوست
به قول شمس تبریزی
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا علی و حیدر کرارم آرزوست

مهندس امین تقوی

غریبا مست آن ناوک مژگانم من

غریبا مست آن ناوک مژگانم من
که به ابروی خمش باز شکارانم من
با دیده مشتاق گرفتار مَهِ یار شدم
شیفته یارم و وی مردم چشمانم من
زلف عاشق شانه بر سر زدنی نیست غریب
ز سر زلف پریشان عروس خندانم من
ساقیا غمزه بریز و عشق را تفهیم کن
با گوشه چشمی بچشان. مزه فراوانم من
نوش آبی که مرا مست و غزلخوان بینند
چونکه ناخورده شرابیم همیشه مستانم من
شُهره آفاق شدن دل به تماشای تو یار
توتیا چشم خُمارم بنشین در دل شَهرانم من
کمان ابرو بزن بر ناوک چشمان ساقی
به جز ساقی که نوشید از عشوه فروشانم من
جام ها دادم به ساقی. مِهر بی تا را چشاند
راز بی تاست درِ میکده ها جام شرابانم من
نیک بگفتی که غریب مست روی مَهِ یار
ساقیا به خلوتگه چشم همچو بارانم من


مهندس امین تقوی