خودت بهتر خبر داری که با قلبم چه‌ ها کردی

خودت بهتر خبر داری که با قلبم چه‌ ها کردی
تو هرشب ذرّه‌ای از سینه‌ی من را جدا کردی

هرآنچه دشمنان سنگدل با هم نمی‌کردند
تو با دلداده ات، این شاعرت، این آشنا کردی

سپاه فاتح چشمت تصاحب کرده قلبم را
بدون جنگ و خونریزی چه ساده کودتا کردی

امان نامه نوشتم من برایت ،پاره اش کردی
چه بی رحمانه من را در غم عشقت رها کردی

قسم خوردی که تنها مرگ باشد موجب دوری
پس از آنکه مرا کشتی ، به عهد خود وفا کردی

طلب کردم ز تو عشقت ، تو نفرت را رسانیدی
گمانم تو مضامین دعا را جا به جا کردی

نمی‌دانند آداب سخن با چون تو را گفتن
به‌جز‌من دل به هرکه داده‌ای بی شک خطا کردی

نه اهل شاعری بودم ، نه مرد پرسه زن در شب
تو من را با مفاعیلن فعولن آشنا کردی


سینا عباسی

کاش می شد ماهِ من زین پس در این چرخ کبود

کاش می شد ماهِ من زین پس در این چرخ کبود
بین عشاق جهان هرگز پریشانی نبود

چشمه ی احساسِ من خشکید ای نامهربان
بس که بر کوه دلم مهرِ تو بارانی نبود

دین من بودی و من بر دین خود عاشق بُدَم
لیک در آیین تو بر عاشق ایمانی نبود

ناز کِی کردی که تا ناز تو را از جان کشم؟
بی نیازی هایت از من رنجِ آسانی نبود

خسته از اغیار بودی، غیر می‌دیدی مرا
ای رفیق، ای آشنا، این رسمِ انسانی نبود

دلبری کردی و دلداریت پاک از یاد رفت
ای همای بخت کاش این مهرِ تو فانی نبود

ای طبیبِ درد و رنج و غصه و هجرانِ من
ای مسیحا، حیف بر من دستِ درمانی نبود

در طریق عشق جانا از دوئیَّت حرف نیست
آرزوهایم تو بودی آرزوهایت چه بود؟


کاش در دنیای وانفسای پر دام و فریب
عشقِ ما را مهر ما را خط پایانی نبود

سروشِ سلجوقی سروین

یک جرعه عطش روی کفِ زورقم انداز

یک جرعه عطش روی کفِ زورقم انداز
از بحرِ کرم شبنمکی در حقم انداز
هر چند که از جامِ ازل بیخودم از خویش
یک جرعه جنون از قدحت در سقم انداز
بر بام بیا قطرهٔ آبیم بنوشان
چون کفترِ بیخود شده در بق بقم انداز
فرصت چو بخارِ نفسی، محوِ هوا شد
بازارِ کسادم به سرِ رونقم انداز
از تنگِ عقیقِ دهنت بادهٔ یاقوت
سیماب صفت در قدحِ مفرغم انداز
دیوانگی ام تا بشود شهره به هر شهر
چون شایعه سازان به دهانِ لقم انداز
تا سر بکشد سوی سما چرخ سماعم
ای شمس، طلوعی کن و در هو حقم انداز
ذرّات مرا جمع کن و پیشِ طلوعت
شبنم کن و بر اطلسی و زنبقم انداز
از پوستِ من دف کن و در شهر بگردان
بر کف، کفی از دف دفه و دق دقم انداز


غلامحسین درویشی

ای دل مرا چه سود است غم

ای دل مرا چه سود است غم
خاکستر
چو روز من بود هم
غصه رفتن
قصه شهر است
هم رهی با ساربان
حکمت دهر است
تو چه دانی
هجر یاران چیست
این ناله وسودا بهر کیست
من ودیده
ویار ودیار
تا بانگ سپید
هستیم بی قرار
هان ای سوخته دل
گر آمدی به محفل من
به رسم دوستی
بفشان خاکستر من .....


محمود علایی منش

پرسه می زد دلتنگی

پرسه می زد دلتنگی
میان بغض و اشک،
شبی که باران را دزدیده بود،
یـادت....


اعظم حسنی

خیالش را قاب می گرفت،

خیالش را قاب می گرفت،
تنهایی،
تا چشمانی که حریص بارانند،
سیراب کند...


اعظم حسنی

می خندد بر درد های وصله زده ام،

می خندد بر درد های وصله زده ام،
قاصدکانِ
رها در آسمانِ،
خیالم....


اعظم حسنی

حلاجی می کرد خیالم را

حلاجی می کرد خیالم را
حسرت،
انگار نمی دانست که در بند
فراموشی،
اسیرم...


اعظم حسنی