دَردُ و دَرمان دَر دَوا گُم گَشته اَست

دَردُ و دَرمان دَر دَوا گُم گَشته اَست
مصرُ و کنعان در خفا گم گشته است

سوز و سرما در دلم یخ بسته چون
مرد و مردان در زمان گم‌گشته است


سانیا علی نژاد

وقتی که پایِ آدم از روزِ ازل لغزید

وقتی که پایِ آدم از روزِ ازل لغزید
وقتی که شیطان بر هُبوطِ آدمی خندید

وقتی سفر در چرخه ای پیچیده شد آغاز
وقتی که از حیرانی و سردرگمی ترسید

وقتی که از آن ناکجا پا بر زمین بنهاد
وقتی که رد شد از جهان و جامه اش پوسید


وقتی که از بندِ مکان خود را رهایی داد
وقتی که در برزخ به دنبالِ خودش چرخید

وقتی زمان هم ساعتش را باز کرد از دست
وقتی که در حَشر از ظهورِ هیبتش لرزید

وقتی که در یوم الحساب از روسیاهی مُرد
وقتی که دوزخ زشتیَش را بی امان بلعید

وقتی که در کثرت بهشتی بهرِ خود می ساخت
وقتی که در وحدت به آدم بودنش بالید

وقتی خدا پرسید و او هم پاسخش را داد
وقتی به پیشِ چشمِ شیطان جام را نوشید

آدم به همراهِ خدا بر دوشِ او بود و
سیبی دگر را از درختِ دیگری می چید...

حمید گیوه چیان

برق چشمانت

برق چشمانت و لبخند لب‌هایت و گرمی دستانت آغاز سفریست 

به دنیایی که کهکشان آن فقط یک ستاره دارد و یه سیاره . . .


تو آن ستاره‌ای و من سیاره‌ای در بند گرانش ابدی تو . . .

علی طاعتی مرفه

صبح مثل پرنده خوشحال میخواند،

صبح مثل پرنده خوشحال میخواند،
عصر مثل آفتاب پرست تغییر میکند،
و شب مثل هشت‌پا با بادکش‌هایش به گذشته میچسبد‌.
فردایش خسته از گذشته،
مثل گوریل از عصبانیت زوزه میکشد.
مثل گرگ میدرد،
مثل کرگدن کور میشود،
مثل عقرب به خود نیش میزند.
و در آخر

مثل مار پوست میاندازد.

دوباره صبح میشود،
و افکار تازه‌ام...
امان از افکار تازه‌ام‌.

سینا بهاری بهبهانی

نامت به یقین عین غزل می‌ارزد

نامت به یقین عین غزل می‌ارزد
وقتی که نباشی قلمم می‌لغزد

تصویر تو در آینه‌ام تار شده‌ست
با رفتن تو پای دلم می‌لرزد


حسن عباسی

بی تو همچون روحِ سرگردان در این دنیاشدم

بی تو همچون روحِ سرگردان در
این دنیاشدم
حالِ زارم رانگر مجنونِ بی لیلاشدم

نیم شبها تا سحر نالم ز هجرانت
صنم
همچو موجی پُرتلاطم رویِ هردریا
شدم

ناله ها سر میدهم من کزجدایی
روزشب
بی وجودت دلبرا اندرجهان رسوا
شدم

رفتی از پیشم مرا تنها نهادی در
جهان
ازفراقت نازنین آواره درصحراشدم

بادوچشمانت مرا افسون نمودی
عاقبت
غمزه ها کردی برایم تا چنین شیدا
شدم

ترک کردی عاقبت ما را تو ناگه
بیوفا
رفته ای بی همنشین درروزدرشبها
شدم

بانگاهت مست می گشتم ولی با
رفتنت
من خُمارآلودِ آن چشمانت ای زیبا
شدم

از برم رفتی نپرسیدی تو حالی از
(خزان)
بی خبر هستی که من با رفتنت
تنهاشدم


علی اصغر تقی پور تمیجانی

بی فکر تو در سینه که بانگ جرسی نیست

بی فکر تو در سینه که بانگ جرسی نیست
یک ثانیه با عشق تو که بوالهوسی نیست

این سینه ی انباشته از عشق تو ای یار
بر روی همه بسته و غیر از تو کسی نیست

هر روز قدمگاه تو با دیده بشویَم
افسوس غبار ره کوی تو بسی نیست


هر چند که عمرم به تمامی به غمت رفت
در راه تو اندازه بال مگسی نیست

گفتی که به اندازه ی عشق تو نباشم
تنها شده دل غیر ِ تو فریاد رسی نیست

بی نام و نشانت به چکاری بخورد دل
آزادی ِ با هجر تو مثل قفسی نیست؟

یا عشق تو یا هیچ ، به دنیای بجز این
در دل دگرم آرزوی یک نفسی نیست

گر عشق نباشد غم دنیا به چه ارزد
انگار زمین مُرده و جز خار و‌خسی نیست

در شهر همه عاشق و معشوق گرفتند
خالی شده از مردم و دیگر عسسی نیست

دلدار  ِ سبک پای  ِ پُر از عشوه نیامد
غافل که در این سینه عاشق هوسی نیست

بر چهره بینداخت یکی روسری خویش
حاشا که در این دیده خبر از قبسی نیست

بگذار بیایند و بگویند که اینبار
در راه نجات من و عشقم فرسی نیست


فریما محمودی

من خود غلط کردم و نصیحت این جوان کردم

من خود غلط کردم و نصیحت  این جوان کردم
خود را به درد سر انداختم و  اذیت سران  کردم
بگذار بمانند  به  نیت و کردار شان که خوشست
من چه سری بودم ‌و نفهمیده ام قصد جان کردم

در زندگی خود بماند ه ام فریاد گرم کس نیست
آخر چرا اشتباه کردم و یادی از این دیگران کردم
گر لال بودم و بهتر این بود نطق بی ارزش عشق
من در شهر عشق ماندم و خود خیر بیکران کردم

این آخرین زمان است و خاموش میشوم یادست
پندی نخواهم گفت وقفلی هم به این دهان کردم
بدبخت منم که درد دل خود را به این و آن گفتم
این کارم خطا بود خود را فدای انس و جان کردم


ای جعفری تو خیری ندیدی و از سپیده هم  بگذر
در چه  رویایی بودی که  خوابت را هم پران کردم

علی جعفری