بار دیگر روح سرگردان من ، شیطان گرفت

بار دیگر روح سرگردان من ، شیطان گرفت
پای را بندی فکند و از کفش ایمان گرفت
یک طرف ابلیس و یکسو کودک ایمان من
هرقدر ایمان من جان داد ، شیطان جان گرفت
هر طبیبی کو به بالین دل مسکین رسید
صد هزاران درد داد و جای آن ایمان گرفت
بخت وارون مرا بین هر قدر جان دادم آه، ..
جای من ، سرگشتگی هایم ، سرو سامان گرفت
سوختم جمله جوانی ، زندگانی را دریغ

آنچه را اندوختم ، زد بر زمین وآن گرفت
جای بختم آن سیه دل کرد گیسویم سپید
نور از چشمم دریغا از دهان دندان گرفت
نیست بادا روزگاران و فلک؛ تا بود و هست
مردمی ها را زمین زد دست نا مردان گرفت
درس اخلاص و دعا درس توکل ، چون فرید
طفل نوپای دلم ، از مکتب قرآن گرفت

فرشید محمودیان صادق

دوباره شبها بیدار میمانم من

گِنه گجلر آیخ قالیرام من
گِنه دوشونماخ حسرتیندَیَم من
ثانیلر دَیقَ چکیر ساعاتلارا
اومور گدیر بویونن ساباخلارا
ئوشاخلیخدان اوخشویورام گوجالارا
بل بوکولور دوزمور بو عذابلارا
....
دوباره شبها بیدار میمانم من
دوباره در حسرت درک شدنم من
ثانیه ها دقیقه ها را به ساعتها میکشند
عمر میرود از امروز به فرداها
از بچگی شبیه پیرمردهام
کمر،تا می شود تحمل غدابها را ندارد


بابک مغازه ای

شبی که از افق چشمت آفتاب دمید

شبی که از افق چشمت آفتاب دمید
نگاهم از مژه هایت هزار آینه چید

به زمهریر زمستان و انجماد سکوت
صدای پای تو در سرسرای دل پیچید

دو آفتاب بلند از کرانه ام سر زد
دو چشم بر شب تاریک قلب من تابید

درون سینه پر از شوق پر کشیدن شد
به باغ چشمانم چشمه های گل جوشید

از آن نفس که لبت غنچه ها شکوفا کرد
نگار من دل سردم بهار گل پوشید

تمام دشت وجودم شکوفه باران شد
دهان بخت معطر شد و به من خندید

کسی که عشق، نلرزانده دست و پایش را
چه سان بفهمد دشت دلم چه سان لرزید؟

غلامحسین درویشی

شباهنگام که می زدتیشه، غم

شباهنگام که می زدتیشه، غم
بر بندبند قلب زارم

هزاران بارصداکردم توراازپشت دیوار هزاران فاصله
که لطفت شعله ای شاید
به محزون کلبه ی تاریک قلبم بتابد

دست در دست هم بود لیک روزگار
بادسیسه های اقبال

تاببُرند به ستم شاخه های امیدراازدل این کودک نوپای پرآمال

مرا می بُرد گردبادی به آماج مهیب ناامیدی

سایه ی تردید آمد بی هوا نشست برجانم
گردبادهمچنان می دادتکانم

دلم چیزی به رنگ‌خداکم داشت
جهان سیه به تن پوشیده،ماتم داشت


آه ازاین چاه ظلمت
دستی از غیب مراکاش چویوسف
می رساندم به سلامت
دلم تا اوج دنیاسخت ناخوب بود
روزگارم داخل تابوت بود


فلک همچنان می چرخاندچرخش
وتوای دست نیافتنی ترین دعای من
همچنان خورشید بودی پس ابر

خواب سنگینی انداخت روی پلک
چشم رختش

خواب دیدم که ازآن مهلکه چون
باد دویدم

خواب دیدم به هر آنچه که میخواستم رسیدم
شب تارم روز روشن بود برمن
عالمی تصویرگربود
ازتمام لحظه لحظه های من

کاش خوابم بویی از رویا نداشت
کاش این شب هیچ وقت فردا نداشت...
خواب دیدم که دریک روزخدا
پابه پای نم نم باران عشق

آمده بودی توازآن دورها
آمده بودی ودیگرغم نبود
گُل شادی در زمانه کم نبود
آمده بودی تو ای رویای من
تابسازی بهترین فردای من


خواب دیدم ازدعابود آمدی
لحظه های باخدا بودآمدی
خواب دیدم که تو بودی ومن و
هم شادی
وبه آغوشم جاگرفته بود
خوشبختی

ناگهان باران شد و بیدار،من
خیس بارانی آن دیدار ،من
ازخداخواستم که این رویای من
کاش رنگی از حقیقت می گرفت
یادم آمد از دعای وقت خواب
دستگیر و دلخوشی عاشقان


دست بُردم به خدای آسمان
که شب سیه راسپید کند
نیم نگاهی اوبه این زمین کند
تو بیایی سپس ای موعوددل
نور اعجازت دلم راعیدکند


ودل همه ما را انشاءالله..

به امید فرج ولی عصر (عج)

مریم عادلی

نفس میکشم

نفس میکشم
عطر خوش یارم را
مستانه دلدارم را
سر میکشم
جام زرین شراب نابم را
ناز میکشم
دخترک زیبای جانم را
جار میکشم
احساس بالم را
معشوقه ی زیبایم را

پَر میکشم
تا شانه های تو آسمانم را
در آغوش تو آشیانم را

علی ابرم

قایقم را موج گیسویت ربود

قایقم را موج گیسویت ربود
رفتْ از کفْ هر چه که بود و نبود

معنیِ خاسر در این دنیا منم
از فراقت باز می‌گویم، چه سود؟

آخر هر قصه می‌بینم تویی
سمت دریا می‌رود شعرم چو رود

همچو قالی زیر پایت بوده‌ام
می‌چشیدم عشق را با تار و پود

چون سپاهی، وعده‌هایت صادق است
گفته بودی می‌روی اما چه زود

نازنینا انتقام از من نگیر
من یهودی نیستم، داد از یهود

پشت عشق ما دعاها کرده‌اند
ای دو صد لعنت به چَشمان حسود

دیگر از عشقت برایم هیچ نیست
رفتْ از کفْ هر چه که بود و نبود...

مصطفی خادمی

غروب دیدنت را من ندارم باور ای جانا

غروب دیدنت را من ندارم باور ای جانا
به خواب  آرزوهایم بیا در پشت دیوارم
تمام مژده‌های قاصدک کلا خیالی بود
نمیدانم چرا عشقت بداده بر دل آزارم
شب دلواپسی ها را سپردم من به موج امشب
و دریا خوب میداند من آن دلبسته غم‌خوارم
صدای اشک‌هایم رابجز تنهایی‌ام نشنید
برایش من همان خطم همان پرهای پرگارم
دلم در تاب و تب دارد برایش می‌تپد تب تب
طپش هایی که دل دارد طپش هایی که من دارم
تمام خاطراتم مانده در روی کمد تنها
برای خاطراتت روز و شب من دانه می کارم


سیروس آقاپور

ای کاش نمیگرفتم همسر و شد و بال من

ای کاش نمیگرفتم همسر و شد و بال من
خاکسترم نمود و مرا هم کرد به چال من

دشمن شد و مرا سوخت به هرچه زندگی
آموخته بود درخانه پدر هم او زوال من

نفرین نمیکنم این رو خصال نیک رواست
صبری بکرده ام‌و تو ندیده ای خصال من


هرکسکه باغریبه ها جوشید ونیست شد
من تقصیری نداشته ام کردند به شال من

ما را نمی‌خواست و با زور چون داده اند
بعد از زندگی برده است هر چه خال من

اکسید گشته ایم هر روز و هر زمان بدان
آهن بودم و کردند زنگ خورده وصال من

لعنت بروزگاری باد و  مردمان بد سرشت
بافتند زندگی دیگران چگونه  به فال من

ای کاش با وحوش بودم و رام می شدند
گرگ را چگونه مشودجعفری رام بقال من


علی جعفری