من تنهای تنها بودم ، که آمدی

من تنهای تنها بودم ، که آمدی
بی کس تر از همه بودم ، که آمدی

من انتظار نداشتم ، اما تو آمدی
من رفتنی بودم اما تو ، آمدی

در بدترین زمان ممکن ترک شدم
و تو به بهترین شکل ممکن ، آمدی

بی پناه دو عالم بودم ،بی پناه
اما تو برای پناه دادن به من آمدی

اشکالی ندارد که اینبار تو‌ رفتنی شدی
چرا که مطمئنم‌ روزی با اشک میگویم که آمدی

فاطمه صفری

قسم به کسی که جانم به دست او گرفتار است

قسم به کسی که جانم به دست او گرفتار است
هوا هوای من و ابر و عشق و باران است

گرت هواست که بر تنم روح و جان بخشی
مهربانی کن که مهرت همی مرهم و دوا و درمان است

دم باد صبا مینوازد گیسوان جنگل را
افسوس که گیسوان آن یار پنهان است

در سینه می‌پرورانم غم فراقم را
دو صد هزاران حیف که حالم پریشان است

خبرش نیست که این داغ بسوزاند جگرم را
برسانید خبرم را به آن سرو که بسامان است

هزاران حرف ناگفته در این گور خوابیدست
بیا که دریای چشم تو را دلم هوا خواه است

کنون که در این ظلمت بنویسم ز شرح فراق
هوا هوای من و ابر و یار و باران است

امیررضا احمدی

نبودی ، باز دیشب ، شعر باران شد خیابان‌ها

نبودی ، باز دیشب ، شعر باران شد خیابان‌ها
برایم تازه شد ، آن خاطرات خیس ، باران ها
به یادت چای دم کردم نشستم گوشه ی ایوان
من و این حس دلتنگی ، نگاه سرد ایوان ها
تو با فنجان گلداری که خیلی عاشقش بودی
و عطر گرم موهایت ، میان عطر گلدان ها
کنارم بودی و انگار با من شعر می خواندی
دقیقا با همان لبخند ، اما ، مثل مهمان ها
هنوزم گرمی دستات ، روی صورتم مانده
هنوزم گرمی این خانه هستی در زمستان ها
ندارم طاقت دوری و تنهایی و می دانی
که دلگیرند رفتن ها ، که دشوارند پایان ها
دوباره یک غزل شد حرفهایم ، کاش برگردی
نمی فهمد کسی جز تو مرا ، سردند انسان ها


علی موحد

حبابم روی آب از ساحل و دریا نمی دانم

حبابم روی آب از ساحل و دریا نمی دانم
شدم درگیر امواجی که سر از پا نمی دانم

کسی دارد مرا با خود به هرسو می برد آیا؟
کجا خواهد رسید این راه ناپیدا نمی دانم

نگاهت کردم و نبض غرورم را نسنجیدی
تو هم دیدی مرا در بند خود اما؟، نمی دانم


ندیدم خیری از حال و هوای دل سپردن ها
چرا دلبسته ی مهرت شدم این را نمی دانم

اگرچه از جنون آباد مرز بی سرانجامم
و راهی جز مسیر خانه ی لیلی نمی دانم

دلم را پس بده ای رفته از یادت وفاداری
من از قانون سرخ جنگل اینجا نمی دانم

به هر عهدیکه بستم جز پشیمانی نشد حاصل
تو روی اعتمادت مانده ای گویا؟ نمی دانم


علی معصومی

با آنکه در عالم بنای شر نموده

با آنکه در عالم بنای شر نموده
آرایش این صحنه را بهتر نموده
حالا نه تنها ما وبلکه کل دنیا
بانگ خروش انزجارش سرنموده
این غده منحوس این عصیانگری را
با تکیه بر اهریمن اکبر نموده
وحشی صفت ازحد خود بگذشته است و
برخاک شیران حمله دیگر نموده
اما تفاوت می‌کند اینبار قصه
چونکه سروکارش به شیر نر نموده
خوردی شکرها وببین ازبخت تیره
عزم تورا یک جمع جنگاور نموده
حالا بشین یک گوشه ای وخوب بنگر
چون مادرت یکباره صد شوهرنموده

علی امیرزاده

رهای رها بر تمام تابلوهای شهر

رهای رها
بر تمام تابلوهای شهر
می‌رقصی
تا رهایی جاری شود
در نگاه مردمان اسیر
در ازدحام خیابان‌ها...


شبنم حکیم هاشمی

در آن طرف ماه زنی زندگی می کند

در آن طرف ماه زنی زندگی می کند
نام کوچکش شعر است،
در خانه نور صدایش می زنند؛
از مادر به تبار آفتابگردان ها می رسد،
و از پدر رگ و ریشه زمستان دارد..

هرشب غمهایش را به سینه ریز ماه می آویزد
و صبح واژه ی خیس جمع می کند،
طبع نازکش را بنفشه ها گردن گرفته اند
و صدای بگو مگویش با ستاره ها
دامنِ آسمان را بر میدارد،

روزمرگی هایش را با آویختن
یک عروسک در باد رنگ می زند؛

پشت سرش حرف بسیار است،
سَر و سِری با قاصدک ها دارد؛
و همآغوشیش را با سنجاقک ها دیده اند،


هم کودکانه می خندد
و هم بالغانه رهبری می‌کند
فلسفه های عجیب می بافد
و نمی ترسد که مسخره اش کنند،

قانون گریز است..
هر روز برای کولیان ساحره فال میگیرد،
و خوابِ اندیشیدن را
برای آیینه تعبیر می کند..

زهرا سادات

در هوای ابری فراق

در هوای ابری فراق
دست شعرهایم را می گیرم
و در میان خیالت قدم می زنم
باران که بگیرد
همه خیس می شویم
من و شعرهایم
تو و چتر وصال

مجید رفیع زاد