میراث دار آوارگی جهانم

میراث دار آوارگی جهانم
اخرین بازمانده بیابان‌های جنون

طبعی چون باد خزان
مشوش و حیران
سری است مرا پریشان
ز آشوب زمان

رقص وارونه صوفیان
هوهوی دلمرده عارفان
سکوتِ نشسته در نگاه عاصیان
امتداد مستی فرهاد
و انتهای دیوانگی لیلا

در هیچ نفسی ،
روح بیابان پرور و عریانم
را تاب قفس نیست

زندانبان بی زندان
شُکوهِ قلعه متروک
جامانده از جهان های دیگر

خو کرده به تنهایی ،
روح برهوتم من


من باد بیابانم..

این است سرانجامم

زهرا سادات

در آن طرف ماه زنی زندگی می کند

در آن طرف ماه زنی زندگی می کند
نام کوچکش شعر است،
در خانه نور صدایش می زنند؛
از مادر به تبار آفتابگردان ها می رسد،
و از پدر رگ و ریشه زمستان دارد..

هرشب غمهایش را به سینه ریز ماه می آویزد
و صبح واژه ی خیس جمع می کند،
طبع نازکش را بنفشه ها گردن گرفته اند
و صدای بگو مگویش با ستاره ها
دامنِ آسمان را بر میدارد،

روزمرگی هایش را با آویختن
یک عروسک در باد رنگ می زند؛

پشت سرش حرف بسیار است،
سَر و سِری با قاصدک ها دارد؛
و همآغوشیش را با سنجاقک ها دیده اند،


هم کودکانه می خندد
و هم بالغانه رهبری می‌کند
فلسفه های عجیب می بافد
و نمی ترسد که مسخره اش کنند،

قانون گریز است..
هر روز برای کولیان ساحره فال میگیرد،
و خوابِ اندیشیدن را
برای آیینه تعبیر می کند..

زهرا سادات