سبز سبزم ریشه دارم یک جهان اندیشه دارم

سبز سبزم ریشه دارم یک جهان اندیشه دارم
پیش کردم ریش دیدی شیرها در بیشه دارم

من سفیدم خاک پاکم دشمنی با کس ندارم
رنگ سرخی ، یادگار از کربلا در سینه دارم


محمد خوش بین

واقعا عید است ؟

واقعا عید است ؟
مادرم
ایران بانو
مادر شیران و یوزان
رنگ و بوی عید
بر رخسار زیبایت نمی بینیم چرا ؟
خنده بر لب
ذوق در چشم
شور در دلهای فرزندان دامانت نمی بینیم چرا ؟
عمو نوروز
کجایی؟
پس چرا نیستی؟
نغمه ی گنجشک های شاد
غرش شیران آزاد
آشیان سبز و آباد
نگار نو بهاران را نمی بینیم چرا ؟
زمستان است زمستان است زمستان
مادر غمگینمان
عشق جاویدانمان
ایرانمان
عید نوروز و بهاران
آن دم است
که تو آباد و فرزندانت آزادند
تو ای فرزند ایران
انیران در کمینند
ضحاکی شهریار است
درفش کاویانی را به پادار
که مادر بی قرار است.


کامران پروانه

بر آمد زفنجان قهوه‌ نشانه های خوشبختی

بر آمد زفنجان قهوه‌ نشانه های خوشبختی
بدرخشید ستاره اقبال تو همه به نیکبختی
تمام کائنات در فکر سرنوشت تواند
تورا به جلال وبرهانند از این همه سختی
قهوه‌ تلخ نوش کردم بزور خوشروئی
نشانه سال نکو بود وبهار وقول های روتختی
چو وعده های فنجان تمام و وقت ویزیت
به چهره فالگیر نظر افتاد همه نشان بدبختی

سلیمان ابوالقاسمی

نزدیکِ دور افتاده از بارانِ قلبِ سرکشم

نزدیکِ دور افتاده از بارانِ قلبِ سرکشم
رنگ میبازد جهانم پیشِ یلدا چشمِ تو
عشق و نفرت ، ماه و ققنوس ، قصه ای نیمه تمام
نیست پایانی برای گرگ و میشِ مویِ تو
جان سپر کردم ، مقابلْ ارتشِ موهایِ تو
در ستیز است قلب و ایمانم ، به رقصْ موهایِ تو
من تو را بر واژه باریدم که خورشیدی نبود
در نیایشْ رانده از کفرم به لب بود نامِ تو
آزادیِ پنهان شده ، مانترایِ تکرارِ هوس
ای راهبه ، آشوبِ شهر، در شعرِ شهوتْ هم نفس
شکسته سوگند شد تنت آوایی از گمگشته ها
تو کیستی شیداترین وجدِ جنونم هم هوس
معبودِ خورشید بر تنِ دریایِ هستی نورِ توست
سایه ات را لمس کردم وهمِ دیدارم شکست
در وداعْ سرشار از احساس غزل آرامِ توست
قلبِ خاکسترنشین را چشمِ حیرانت شکست
رقصِ یزدِ دامنت بر جانِ صحراها نشست
در معبدِ میترا لبت با زمزمهْ راز را شکست
تکرار شو ای لحظه یِ سوزانْ مرا آزاد کن
عشق و ایمان ، جان و دل ، در کفرِ چشمانت شکست

نیما ولی زاده

باد آمد در قلب من آشوب خزان است

باد آمد در قلب من آشوب خزان است
چون سیل همی اشک غم از دیده روان است.

یادی کنم از خاطره ی فصل بهاران
آنروز که در وصف سخن چون چنان است.

شیخی شده ام در طلب کوی تو هجران
حالا که به پل حسرت ابروی کمان است.

سوزیست مرا برده فراغی به تفلسف
شوریست مرا فلسفه ی کون مکان است

آری که نه انگار مرا طاقت دوریست
چون وصل تو آن مرحم دل سوختگان است.

نجات قاضی پور

در آخرین صبحِ زمین، خورشید آرام

در آخرین صبحِ زمین، خورشید آرام
برای آخرین طلوع، آماده خواهد شد
به وقتِ آخرین نسیم، غبارِ خاطرات
از روی آخرین گیاه، تکانده خواهد شد


محمدجواد رمضانپور

از عقیده ی کهنه به وقت نو شدن سال می‌ترسم

از عقیده ی کهنه به وقت نو شدن سال می‌ترسم
از انبوه نشخوار  ذهن و حس ملال می ترسم

از وحشی سر به مُهر حوری پرست ابایی نیست...
از هیبت فرشته ی اسیر شکسته بال میترسم

اصلا به پای من گناه حوا و سیب  ممنوعه ...
آخر از وسوسه ها یِ  نگاهِ  آدمِ کال میترسم

از خلوت انفرادی و زندان و زخم تن هرگز
سخت از عصیان سکوت واژه های لال  می‌ترسم

من آریایی ام این را کسی داد می زند و من از
اسطوره ای به زیر گل آلود آب زلال میترسم

جایی که گوهر زن شده ابزار تاجران هوس
از های و هوی وعده  بهشت  لایزال میترسم

شبیه مبارزهای چله نشین شده ام از دور
از فرط بدگمانی و ...آنهمه احتمال  می ترسم


آری مخاطب من زنان ایزدی  و ارق آزادی ست
از  تحقق آرزوی  نچندان   محال  می ترسم

زهره فرجی

دور این آدمک‌ها رو خط بکش

دور این آدمک‌ها رو خط بکش
وقتی از حال دلت بی خبرن
ببین کی رفیق گریه هات می شه
روزهای خوش که همه برادرن

پیش هیچکی دلتو خالی نکن
آدم از همین چیزا زخم می خوره
اینجا شهر بی کلانتره رفیق
اینجا چاقو، دسته شو سر می بره


آدما شریک خنده هات می شن
ولی دل نده به شونه ی همه
هیچکی غیر تو نمی فهمه تو رو
روزهای بد رفیقهاش خیلی کمه

وقتی بردن، تو سکوت بره هاس
گرگا از بره ها بره تر میشن
گاهی نشنیدن به نفع بعضی هاس
واسه اینه که یه دفعه کر میشن

نمیخوام بترسی از اینجا ولی
خیلی وقته آدما عوض شدن
حالا دیگه لوطی های شهرمون
مخبری این و اونو می کنن

اگه از من می شنوی به هیچکسی
اعتماد نکن ، پشیمون نمی شی
آدما میان، میرن از زندگیت
حداقل تو خیلی ویرون نمی شی

پیش هیچکی دلتو خالی نکن
آدم از همین چیزا زخم می خوره
اینجا شهر بی کلانتره رفیق
اینجا چاقو، دسته شو سر می بره


حمزه شربتی