باد آمد در قلب من آشوب خزان است

باد آمد در قلب من آشوب خزان است
چون سیل همی اشک غم از دیده روان است.

یادی کنم از خاطره ی فصل بهاران
آنروز که در وصف سخن چون چنان است.

شیخی شده ام در طلب کوی تو هجران
حالا که به پل حسرت ابروی کمان است.

سوزیست مرا برده فراغی به تفلسف
شوریست مرا فلسفه ی کون مکان است

آری که نه انگار مرا طاقت دوریست
چون وصل تو آن مرحم دل سوختگان است.

نجات قاضی پور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.