گیرم که مضطرب شده‌ای، غم گرفته‌ای

گیرم که مضطرب شده‌ای، غم گرفته‌ای
دست مرا چه خوب، که محکم گرفته‌ای

به به چه گونه‌های ترِ دلبرانه‌ای
گلبرگ های قرمز شبنم گرفته‌ای

در "های وهوی" مجلس شادانه دیدمت
کز کرده ای و نوحه‌ی نو دم گرفته‌ای

عید آمد و لباس سیاهت عوض نشد
نوروز هم عزای محرم گرفته‌ای

چرخی بزن زمین و زمان زیر و رو شود
شعری بخوان، دوباره که ماتم گرفته‌ای

از بس برای خاطر تو گل خریده‌ام
حساسیت به میخک و مریم گرفته‌ای

عشق تو هیچ وقت نرفته است از سرم
با اینکه سالهاست به هیچم گرفته‌ای

گاهی اگر که عشق ترا دست کم گرفت
تقصیر توست دست مرا کم گرفته‌ای

#آرش_شفاعی

عاشقان را می شنیدم

عاشقان را می شنیدم

که از دلتنگیهای خود می گفتند

به آنان می خندیدم ...

اما هنگامی که به هتل بر گشتم

و قهوه ام را در تنهایی خوردم

دانستم چگونه دشنه ی شوق در پهلو فرو می رود و هر گز بیرون نمی شود ...

مشکل من با نقد این است

که هر گاه شعری به رنگ سیاه نوشتم

گفتند که آنرا از چشمانت رونویسی کرده ام...



نزار قبانی

فی الواقع که چقدر بی چشم و روست این آدمیزاد!

فی الواقع که چقدر بی چشم و روست این آدمیزاد!
مثل گرگ، آدم را پاره پاره می کند و فردایش راست راست در خیابان راه می رود.
این چه جور گرگی است که تا روز پیش از غارت، حتی تا ساعتی پیش از غارت از بره هم رام تر می نماید.

کلیدر
محمود_دولت_آبادی

دلتنگى

دلتنگى
پرنده ایست
که وقتى مى آیى
کوچ مى کند
وقتى که مى روى
از کوچ باز مى گردد

~
تورگاى فیشِکچى

و باران

و باران
نامه ى ابرها به درخت بود
وقتى که شعرهاى آسمان
دیگر آبى نبود...


----
سیامک تقی زاده

گفت چرا نهان کنی

گفت چرا نهان کنی

عشق مرا چو عاشقی

من ز برای این سخن

شهره عاشقان شدم

وقتی جوابم می دهی با عشق: جانم!

وقتی جوابم می دهی با عشق: جانم!
من صاحب عالی ترین حالِ جهانم

تو خلسه ی تخدیری ِ یک جنسِ نابی
من با تو در اوجِ نشاطم، شادمانم!

کافی ست تا لب تر کنی، باران بگویی!
من آسمانها را به اینجا می کشانم

گنجشک ها بر دامنت سر می گذارند
در سایه سارِ دستهایت، مهربانم!

برفی ترین کوهِ حوالی، شانه ی توست
من برف را از شانه هایت می تکانم

کندوی چشمانت عسل خیزاست وشیرین
زنبورها را از نگاهت می پرانم!

می خواستم از رازِ لبهایت بگویم
قُفلی زده لبهای سرخت بر دهانم!
*
این ماجرای ما از آخر گشته آغاز
من ابتدای ِ انتهای ِ داستانم!

دکتر شهاب گودرزی

خیلی ها دوست دارند

خیلی ها
دوست دارند
جایِ آدم معروف ها
سیاستمدار ها
و یا
دکتر، مهندس ها باشند
من اما
دلم می خواهد
جایِ کسی باشم

که تو
عزیزم صدایش می زنی...

خاطره کشاورز

در جامعه‌ی ما

در جامعه‌ی ما لُخت کردنِ بدن راحت‌تر از
عُریان کردن روانی یا روحی است.
عرضه کردن بدنمان آسان‌تر از عرضه کردن تخیّلات،
امیدها، ترس‌ها و الهامات‌مان است که احساس می‌شود
شخصی‌ترند و مطرح کردن آن‌ها به دیگران موجب آسیب‌پذیری بیشتری برایمان می‌شود.

به دلایل عجیب و غریبی ما از برملا کردن چیزهایی که
برایمان خیلی اهمیّت دارند خجالت می‌کشیم.

تو بادبادک بازیگوشی بودی

تو بادبادک بازیگوشی بودی
که با دنباله‌ی عطرش هر روز
از خیابان نوجوانی‌ام می‌گذشت
و من کودکی که می‌دوید
می‌دوید، می‌دوید و نمی‌رسید...