این منم خسته در این کلبه ی تنگ

این منم
خسته در این کلبه ی تنگ
جسمِ جا مانده ام
از روح ، جداست
من اگر سایه ی خویشم
یا رب !
روح آواره ی من
کیست ؟؟؟ کجاست ؟؟؟

صبح که از خواب بیدار می‌شوی،

صبح که از خواب بیدار می‌شوی،
در نظر بیاور چه سعادتی ست
زنده بودن، فکر کردن، لذت بردن و دوست داشتن...

کسی را دوست ندارم

کسی را دوست ندارم
کسی نیز مرا
با کسی کاری ندارم
کسی نیز با من
نقش مرده را بازی می‌کنم
در سایه روشن این کافه
و چهره‌ام تاریک است
در لیوان آب...

زمان آن رسیده است

زمان آن رسیده است
که دوست داشتن
صدای نغزِ عاشقانه‌ای شود،
که از گلوی گرمِ تو طلوع می‌کند
بیا کنارِ پنجره...

سکوت را می‌پذیرم

سکوت را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت.
تیره بختی را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی چشم‌های تو را خواهم سرود.
مرگ را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم...

تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز

تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز
کوته نکنم ز دامنت دست نیاز

هرچند که راهم به تو دورست و دراز
در راه بمیرم و نگردم ز تو باز

#سعدی

من به مردی وفا نمودم و او

من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم

#فروغ_فرخزاد

آیینه‌های روشن ، گوش و زبان نخواهند

آیینه‌های روشن ، گوش و زبان نخواهند

از راه چشـــــم باشد ، گفت و شنود مـــا را

صائب تبریزی

آنکس که مرا از نظر انداخته اینست

آنکس که مرا از نظر انداخته اینست
اینست که پامال غمم ساخته، اینست

شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز
تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست

ترکی که ازو خانهٔ من رفته به تاراج
اینست که از خانه برون تاخته اینست

ماهی که بود پادشه خیل نکویان
اینست که از ناز قد افراخته، اینست

وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت
یکباره متاع دل و دین باخته اینست

"وحشی بافقی"

غرقِ رویای "یک نفر باشی"

فکر کن! در شلوغیِ تهران

عصر پاییز... در به در باشی

شهر را با خودت قدم بزنی

غرقِ رویای "یک نفر باشی"



پویا جمشیدی