تو آن فصل را در چهره من می بینی
که
پاییز برگها را به یغما برده
و جز چند برگ زرد
که در برابر سرما به خود می لرزند نمانده
بر شاخه هایی که پرندگان
چون گروه آواز خوان بر آن تا دیر گاه نغمه سر می دادند
تو غروب آن روز را در چهره ام می بینیکه خورشید سر بر بالین شب گذاشته
وجامه سیاه به تن کرده
تو در من فروغ آن آتش را می بینی
که به خاکستر جوانی نشسته
چون تخت مرگ که به ناچار باید بر آن آرامش گیرد
مرگ در بستری ، که از آن حیات گرفته بود
تو اینها را می بینی و
التهاب اشتیاقتبه آن کسی که می دانی به زودی ترکت خواهد کرد
بیشتر خواهد شد
"شکسپیر"