سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
حافظ.

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
پادشاه جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید دراین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه ی بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه ی بر لعل لب و گردش جام است


حافظ

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند
یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه


"حافظ"

ما درسِ سحر در رهِ میخانه نهادیم

ما درسِ سحر در رهِ میخانه نهادیم
محصولِ دعا در رهِ جانانه نهادیم
 در خرمنِ صد زاهدِ عاقل زَنَد آتش
این داغ که ما بر دلِ دیوانه نهادیم


" حافظ"

صلاح کار کجا و من خراب کجا

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

مرا چشمی ست خون افشان

مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

 

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

 

"حافظ"

اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند

اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

حافظ

بر در شاهم گدایى نکته اى در کار کرد

بر در شاهم گدایى نکته اى در کار کرد 

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود 

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار 

دستم اندر دامن ساقى سیمین ساق بود 

در شب قدر ار صبوحى کرده ام عیبم مکن 

سرخوش آمد یار و جامى بر کنار طاق بود


"حافظ"

هزار جهد بکردم که یار من باشی

هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی قرار من باشی

چراغ دیده ی شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امّیدوار من باشی

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه ی او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی به کلبه ی احزان عاشقان آئی
دمی انیس دل سوگوار من باشی

شود غزاله ی خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یکدم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه ی من
اگر ادا نکنی قرضدار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیمشبی
بجای اشک روان در کنار من باشی ؟


من ار چه حافظ شهرم ٬ جوی نمی ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی

حافظ