خسته ام دیگر بگیر از دوش من این بارها ،

خسته ام دیگر بگیر از دوش من این بارها ،
هان بیا ای قاصد ناخوانده در پندارها
هرچه دیدم نار بود و خار بود و مار بود،
این جهان گلشن نبود ،گهواره ی آزار بود
قصّه ی نامردمی هرگوشه ای درکار وُ تیغ،
در کف لولی وُ رهزن در کُـنش ،
ریشه ی مردانگی بـر تیشه ی افکار بود
صورتک بـرصـورت آیینِ زمان
بـزم بازارِ پلشتی گرم به خوش رقصی و روبه سیرتی
هر نواله طعمه و ُطوقی ،
طمع سردار بود
جان فروشی بر سیه پولی منش شـد،
زین تباهی سینه خون ،
جانِ تبدارم دراین دورِ تبه افگار بود.
گر بلد بودیم رسم وُ سنّتِ بازی و رنگ ،
هر کجا بُـرّنده بودیم و بَـرنده ،
بخت با ما یار بود
آری آری
این زمین بازیــگه بازیگران ،
مأمن و جولانگه گرگانِ آدم خوار بود

پریوش نبئی

گم شدن آغاز پیدایی در اوست،

گم شدن آغاز پیدایی در اوست،
در سکون آرام گیر بی پیچ و تاب
جوش وکوشش
کِی به کف آرد کشش؟
ما که چون خس ،
خواب مانده روی آب
پـس رسن بُگسل ،
ز هر خواهش، جز او ،
تا زند او صد گره، گیرد شتاب
با گره ، هر بند کوته ‌تر شود،
پس به بَر آید چنانت بوتراب ،
شوید این گِل را
ز هر قبض و غبار
ساقی آید چون شهاب و بی‌نقاب
بنگری برتـر ز خور و ماه ، رو
لؤلؤئی شـهوار ،
قریبی ، دور و ناب


پریوش نبئی

شهد می‌نوشم ز جام آسمان

شهد می‌نوشم ز جام آسمان
شرح می‌گویم ز غوغای نهان
ازهیاهوی سری سودازده
بزم آرایم به نظم واژگان
هر دری کوبم ز حیرت خسته سر،
تا مگر یابم از آن دلبر نشان
دست بر نی ،قصّه از وی می‌کنم،
می خرامم سوی کوی دلستان
تا به صـبح عاشقی مأوا کنی،
پای تا سر شعله گردی بی گُمان
بایدت تا تن زنی بر هرچه او
خواهد و بِـفْکنده در دامانتان
کهنه کاری گر به دشت خاک و خون ،
بی سخن می سوز و بی پروا بمان
تن بر آتش زن ، چنان پروانه،
جـان،
غرقِ شور وعشق و شیدایی ببین

پریوش نبئی

خانه می‌سازیم پربار وُ پر از زَرق وُ نشان

خانه می‌سازیم پربار وُ پر از زَرق وُ نشان
خانه یِ پـُـر غَـلّـه ای بر قُـلّه ی آتشفشان
نوش بادت سُـکر حاصل زین همه شهد وُ شکر،
حالیا بنشین و بشنو نقلِ نـقشِ شوکران؛
وین که اجری نیست، در خوابی وُ بر پندار، خیز ،
می نهی آجر بر آجر ، نقد ؛ زخمِ دیگران
نُــقل این بزمِ خیالی ناقلِ صدنیش وُ نوش ،
اندر این بیراهه کِـی باشد ،بجز بارِ گــران
آخرِ بازی به کف ،هیچ ات نمانده خوش خِرد،
مرغِ قافی گِـل بِـنه ،گُـل چین ز دشت آسمان
قدر می دان لحظه‌هایِ پر ز قدر وُ قَد بکش
فرصتی گـرآمدت زان سو، بگیر و خوش بران
در گذارِ این گذر مهمانِ چندین روزه‌ای،
مهره یِ مات ایم بی‌فرزین وُ شه در خاکدان

پریوش نبئی

ای داده دل به دانه ی دنیا ،چه می کنی؟

ای داده دل به دانه ی دنیا ،چه می کنی؟
با اینهمه تـبر به تقّلا چه میکنی؟
گـیرم که دشتِ سبز به صحرا بدل کنی ،
در شورزارِ پر تَـفِ اینجا چه می‌کنی؟
این جیفه ی جهنم وُ بس روزنش به جان،
ای موشِ خواب مانده ی رسوا چه می‌کنی؟
شیران کشیده دست طلب از تُهی طرب ،
ای طعمه ی طمع به چلیپا، چه می‌کنی؟
هم جان فروختی وُ هم ایمان و آبرو ،
در تند شیبِ قصّه ی فردا چه می‌کنی؟
این تب تو را به طوفِ سراشیبِ پُـر تنش،
طوفان و شب بَـرد، همه سودا،چه می‌کنی؟
هر سوی به ویرانه نهی پای وُ چنگ بر ،
هر بی‌ثمر نواله ، چه حاشا، چه می کنی؟
خواهی خدای را بفریبی و خلق را ؟؟
خامی تو در تّـوهم طوبا چه می‌کنی
بُـکسل زبندِ آز وُ بیا بر فراز باز ،
ای نقش جان نشانه زعَنقا، چه می‌کنی؟
چون صَـعوه‌ای وُ گـُستره ای سخت تا
به قاف ،
ای مانده در حکایت بیجا، چه می‌کنی؟؟


پریوش نبئی

شوریده بلبلم که بلندای آسمان

شوریده بلبلم که بلندای آسمان
نتوان نمود قصه ی شیدائی مرا
طومار هستی ام همه اسرار عشق بود،
عمری ست نای و دف ،
زده رسوایی مرا
درمانده ای به غربت و ُ
صد توی ِ بــی بها ،
جامانده ای ز خویش و ُ
به بالان پر بلا
پروانه ای که
در دل آتش کشیده پر ،
آوخ بــر این دیار
به فغانم که لا فتی
ســر صبح وظهر و شام
به دیوار و در زنم
دلتنگ از این قفس ،
نه فقط عصرجمعه ها

پریوش نبئی

زندگی بار عبث بود که بردیم ،

زندگی بار عبث بود که بردیم ،
دریغ
شیره ی جان بفشاندیم
به هر آدمکی
آدمک خشک نهالی ،
چه خبردار ز دل؟؟

حاصل ِ آنهمه محنت
به سراشیبی صعب ،
به جــز از زخم نگشت و ُ
به جز از درد نبود
گاه ِ خنجـر زدن اند کور ِ حقایق
افسوس

هر خسی ،گشت خودی
خویش خــراب از آوار
چو فروشد خودی ات سهل
چو بازیچه ،
چه چـــشم ،
میتوان داشت
ز گرگان ِ هنــرها بسیار؟؟

و دریـــغ ،
خلق ِ صد رنگ ،
به هرلحظه ردائی بر تن
هم به کف تیـغ نهان کرده و ُ
هم قصّـــه ز مهر
خفته یاران چه شناسند
صدف را ز خزف ؟؟

نقل ِ این قصه ،
مصاف ِشرف و شعبده بود
آنکه صافی بُــد و بی غش
حق اش این گــَرد نبود

محکی بود و ُ
نهادیم
به خط ، خال ِسیه
اَسف آنجاست
در این معرکه
یک مرد نبود
همه بی مایه بـُـن و ُ
اهل دو صد گونه دغــل
در نمکدان شکنی
خُــبره همه شهر ،دریـغ

خیره از حیلت انسان ،
چـه خدایان حیران
لــیک ، حـــق برتر و
مکار تر از مالـک مکـــر
خاک بر خـویش کند آخِــر
از این آتش ، خـس
کاش اندیشه کند خام خِـــرد
یک دم بـــیش

پریوش نبئی

مثـقال هم نبود و ُ

مثـقال هم نبود و ُ
"مـــــن" من ِ بـسیار مى نمود !!
این ذرّه ى غـبار ِ گـمشده در
بــازى ِ "خـیال" !!


پریوش نبئی

چنین گفت پـیری

چنین گفت پـیری
بـه حـیران مـرید ؛
زچـه در طپش ,
دل پـریشی چو بـید؟؟!
بکـن سـعی خویـش وُ
تـوکّل بر اوی ,
سـپُـر باقـی ,
آرام گـیر وُ مـپوی !
سـپس بین شـکوه وُ
شهـنشاهی اش
بـه هـر ز عـرش و فـرش
نقش و آگاهـی اش !
چـُنان بهر تو کارداری کند,
که گلزار, هـر شوره زاری کند !
بَـرد کشتی ات تا به دریــا درست
هـمه بـهره آرد ز گام نخـست,
کـه در حکمتـش
خـیره ماند حکیم!
دریـغا که ناپخـته آن کـودکیم,
که خود را ببینیم هـمه درمیان
نبـینیم دادارِ ایـن خـان و مـان !!


پریوش نبئی