زندگی بار عبث بود که بردیم ،

زندگی بار عبث بود که بردیم ،
دریغ
شیره ی جان بفشاندیم
به هر آدمکی
آدمک خشک نهالی ،
چه خبردار ز دل؟؟

حاصل ِ آنهمه محنت
به سراشیبی صعب ،
به جــز از زخم نگشت و ُ
به جز از درد نبود
گاه ِ خنجـر زدن اند کور ِ حقایق
افسوس

هر خسی ،گشت خودی
خویش خــراب از آوار
چو فروشد خودی ات سهل
چو بازیچه ،
چه چـــشم ،
میتوان داشت
ز گرگان ِ هنــرها بسیار؟؟

و دریـــغ ،
خلق ِ صد رنگ ،
به هرلحظه ردائی بر تن
هم به کف تیـغ نهان کرده و ُ
هم قصّـــه ز مهر
خفته یاران چه شناسند
صدف را ز خزف ؟؟

نقل ِ این قصه ،
مصاف ِشرف و شعبده بود
آنکه صافی بُــد و بی غش
حق اش این گــَرد نبود

محکی بود و ُ
نهادیم
به خط ، خال ِسیه
اَسف آنجاست
در این معرکه
یک مرد نبود
همه بی مایه بـُـن و ُ
اهل دو صد گونه دغــل
در نمکدان شکنی
خُــبره همه شهر ،دریـغ

خیره از حیلت انسان ،
چـه خدایان حیران
لــیک ، حـــق برتر و
مکار تر از مالـک مکـــر
خاک بر خـویش کند آخِــر
از این آتش ، خـس
کاش اندیشه کند خام خِـــرد
یک دم بـــیش

پریوش نبئی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.