زهجر یار دلم زیر و زبر شد

زهجر یار دلم زیر و زبر شد
ندانسته جوانیم هدر شد
بسی زحمت به پای او کشیدم
فلک حال دلم بد بود بتر شد

فلک طومار دردم گر بدانی
ز دنیا سرد سردم گر بدانی
نگردد چرخ تو هرگز به کامم
گدایی دوره گردم گر بدانی


عشایرزاده ام کارم کلک نیست
فلک راحرمت نان و نمک نیست
زبخت کج مدار و ظلم افلاک
مرا امداد رسی بهر کمک نیست

فلک شمشیر غم تیز کرد برایم
گرفته بر غل و زنجیر دوپایم
چه سازم من که فریادرس ندارم
کشید تصویر خاموشی صدایم

دلم انبار غمهای تو گشته
فلک از بخت من وارونه نوشته
بسوزی ای فلک بردی عزیزم
چطور باور کنم این سرنوشته

فلک این سرنوشت من بجا نیست
چرا که همدم من روبرا نیست
بپرسید از خداوند دو عالم
سیاوش تافته، از بافته جدا نیست

چه سازم زندگانی سوت و کوره
فلک از بخت بد سرد و صبوره
دل ما خسته از رنج و صبوری
گرفتار غمی صعب العبوره

فلک حال مرا کردی پریشان
جدایم کرده ای از قوم و خویشان
سلام ازمن برید باخرمن گل
ندارم طاقت دوری ایشان

ز کردار فلک اندوه دارم
هزاران غصه ی انبوه دارم
خبر از شرح و حال من نداری
بدان اما دلی چون کوه دارم

چه سازم دلبر از من داره پرهیز
فلـک با بخت من گشته گلاویز
زنـد سایـه ی مـرا با تیـر دلبـر
دو چشمونش به خنجر کرده تجهیز

فلک درد و غمم آخر نداره
دلم سرد و سرم بستر نداره
ندارم بستر از زانوی دلبر
دلم میل کس دیگر نداره

اگر بخت من عیاری نمی کرد
فلک با من ریاکاری نمی کرد
غم دوران به ایام جوانی
دلم اینگونه چوبکاری نمی کرد


سیروس مظفری

دلم خسته ز غمها و صبوریست

دلم خسته ز غمها و صبوریست
چنان آتش گرفتم درد دوریست
خدایا تا به کی باید بسوزم
همیشه در دلم چارشنبه سوریست


شده سهم دلم رنج و صبوری
بکن پرونده ام گاهی مروری
خداوندا دل من گر گرفته
مثال آتش چارشنبه سوری


سیروس مظفری

فلک فصل جوانیم سیاه کرد

فلک فصل جوانیم سیاه کرد
تمام آرزوهایم تباه کرد
به حیرانی گذشت عمرسیاوش
نشست دور وبه شاهکارش نگاه کرد

نوشتم سطر به سطر رفتی جوانی
نماند از عطر وبویت هیچ نشانی
سیاه شد دفتر عمر سیاوش
نه تاب دارم نه دیگر هیچ توانی


بگو ای روزگار اکنون که هستی
مگر دیوانه انه ای شاید که مستی
جوانی را گرفتی از دل من
پرو بالم زدی کامل شکستی

جوانی رفت و کرد در به در من
نشسته گـرد پـیری بـر سـر من
همان دلبر که جان میگفت سیاوش
حالا بد گو شده درد سر من

نخواهم بی تو من این زندگانی
نـدارد فـرقـی پـیـری بـا جـوانـی
به دنیایی که سیاوش بی تو باشد
چـرا بـاشـد زمـن نـام و نشـانی

چرا اُفتان وخیزان رفت جوانی
چه پاییزان و ریزان رفت جوانی
رسیده موسم پیری سیاوش
گـریـزان و گـریـزان رفـت جوانی

جوانیم چرا بیرنگ و بو شد
ز کردار زمانه زیر و رو شد
شدم بازیچه ی غمهای دوران
به دل ماند خاطراتم آرزو شد

چرا سنگ میزند بر من جوانی
چقدر درد میکشم از زندگانی
کسی جای سیاوش گر نبوده
نمی داند ازاین درد نهانی

خدایا روزگارم زیر و رو شد
ز یار نازنینم گفتگو شد
جوانیم خو گرفت با حسرت یار
دلم با درد پیری روبرو شد

چرا حس جوانی گشته خاموش
ز غمها جاهلی گشته فراموش
دلم چین چین شد از دست زمانه
که پیری با دلم گشته هم آغوش

فلک با دوری و دیری چه سازم
جوانی رفت و با پیری چه سازم
نشستم انتظار، امید به دیدار
سراغم گر نگیری من چه سازم

دلم دردی عمیق دارد گرفته
هوای آن رفیق دارد گرفته
بیاد عهد و دوران جوانی
به تن دارد حریق سوختن گرفته

جوانی را به راهت من نشستم
چو فرهاد از غم شیرین شکستم
وفاداری گرفتم پیشه در عشق
دلم بر دلبری دیگر نبستم

سیروس مظفری