فلک فصل جوانیم سیاه کرد

فلک فصل جوانیم سیاه کرد
تمام آرزوهایم تباه کرد
به حیرانی گذشت عمرسیاوش
نشست دور وبه شاهکارش نگاه کرد

نوشتم سطر به سطر رفتی جوانی
نماند از عطر وبویت هیچ نشانی
سیاه شد دفتر عمر سیاوش
نه تاب دارم نه دیگر هیچ توانی


بگو ای روزگار اکنون که هستی
مگر دیوانه انه ای شاید که مستی
جوانی را گرفتی از دل من
پرو بالم زدی کامل شکستی

جوانی رفت و کرد در به در من
نشسته گـرد پـیری بـر سـر من
همان دلبر که جان میگفت سیاوش
حالا بد گو شده درد سر من

نخواهم بی تو من این زندگانی
نـدارد فـرقـی پـیـری بـا جـوانـی
به دنیایی که سیاوش بی تو باشد
چـرا بـاشـد زمـن نـام و نشـانی

چرا اُفتان وخیزان رفت جوانی
چه پاییزان و ریزان رفت جوانی
رسیده موسم پیری سیاوش
گـریـزان و گـریـزان رفـت جوانی

جوانیم چرا بیرنگ و بو شد
ز کردار زمانه زیر و رو شد
شدم بازیچه ی غمهای دوران
به دل ماند خاطراتم آرزو شد

چرا سنگ میزند بر من جوانی
چقدر درد میکشم از زندگانی
کسی جای سیاوش گر نبوده
نمی داند ازاین درد نهانی

خدایا روزگارم زیر و رو شد
ز یار نازنینم گفتگو شد
جوانیم خو گرفت با حسرت یار
دلم با درد پیری روبرو شد

چرا حس جوانی گشته خاموش
ز غمها جاهلی گشته فراموش
دلم چین چین شد از دست زمانه
که پیری با دلم گشته هم آغوش

فلک با دوری و دیری چه سازم
جوانی رفت و با پیری چه سازم
نشستم انتظار، امید به دیدار
سراغم گر نگیری من چه سازم

دلم دردی عمیق دارد گرفته
هوای آن رفیق دارد گرفته
بیاد عهد و دوران جوانی
به تن دارد حریق سوختن گرفته

جوانی را به راهت من نشستم
چو فرهاد از غم شیرین شکستم
وفاداری گرفتم پیشه در عشق
دلم بر دلبری دیگر نبستم

سیروس مظفری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.