دلت امروز بارانی است رنگی از غم دارد؟

دلت امروز بارانی است
رنگی از غم دارد؟
صحرا که از آسمان طلب باران نکند
حسرت به گلستان دارد
گلستان که بینی، سرسبز و نورانی است
هر لحظه از نشاط دم دارد
پیوسته از خدا،باران طلب دارد

زهره مومنی

آیا امروز کسی بود که تو را دوست بدارد

آیا امروز
کسی بود که تو را دوست بدارد
تا دلت شاد شود؟
یا به نگاهی نغمه دلت ساز شود؟
پس به چه می اندیشی ؟
که من اینجا در خیالم
هر روز برایت شعر بهم می بافم....


زهره مومنی

گفتند زندگیت چگونه گذشت؟

گفتند زندگیت چگونه گذشت؟
گفتم امان از خار در چشم و استخوان شکسته در گلو
گفتند چه یافتی ؟
گفتم ظلمی که هر روز در جام زندگیم ریختن
گفتند چه می خواهی ؟
گفتم پروازی بدون بازگشت
گفتند در دنیا چه دیده ای ؟
گفتم مگر بوی خون حسین به مشامتان نمی رسد؟
سکوت کردند و گفتند
هر آینه می خواهی بالا بیا

پا در خون حسین جفا بود

زهره مومنی

از عطر خدا ستاره ای می تابد

از عطر خدا ستاره ای می تابد
و رگ حیات در آسیابان هر کوچه
در بامداد به چرخه برمی گردد
من در آغوش تو
در آخرین لحظه شناور می مانم
چه کسی می داند آخرین لحظه کجاست
شاید خوشایند یک سبو در پشت ابر بهار
شاید هراسان از یک نگاه تکیه بر , ابر سیاه
جهان تهی است از یک آغوش و نگاه

و سرازیر از یک غم در سینه ی من
جهان لمس دستان من است
در طرح یک عشق در ابعاد زمین

زهره مومنی

چه بگویم

چه بگویم
قصه هایم همه تکراری است
غرق در خویشتن , افکار پریشانی ست
تو آمدی در نظرم, با یک لبخند
من محو تماشایت ؛اما جای تو خالیست

زهره مومنی

نه آنگونه ایی که تو را به دست خاطره بسپارم

نه آنگونه ایی که تو را
به دست خاطره بسپارم
نه غمی نه بارانی
که به جان بخرم تو را
تو همان نسیم صبحگاهی
که من به شوق عبورت
تمام کوچه ها را به تماشایت وا میدارم

دلم تو را هزار سال منتظر است
همسان خون در رگهایم
همسان نور درچشمانم
من تو را زیسته ام
بسان ابر
بسان خورشید
تو همان چشمه نوری
که خاطره اش سالهاست
در ذهنم نقش بسته
از عبور هر رهگذر
عطر تو را جستجو کردم
دوباره دلم فریاد میزند تو را
در فرسنگ ها دورتر از جان من
تو همان نیمه منی ؟!
وقت آمدن گم کردیم
من تو را یا تو مرا ؟!


زهره مومنی