نه آنگونه ایی که تو را به دست خاطره بسپارم

نه آنگونه ایی که تو را
به دست خاطره بسپارم
نه غمی نه بارانی
که به جان بخرم تو را
تو همان نسیم صبحگاهی
که من به شوق عبورت
تمام کوچه ها را به تماشایت وا میدارم

دلم تو را هزار سال منتظر است
همسان خون در رگهایم
همسان نور درچشمانم
من تو را زیسته ام
بسان ابر
بسان خورشید
تو همان چشمه نوری
که خاطره اش سالهاست
در ذهنم نقش بسته
از عبور هر رهگذر
عطر تو را جستجو کردم
دوباره دلم فریاد میزند تو را
در فرسنگ ها دورتر از جان من
تو همان نیمه منی ؟!
وقت آمدن گم کردیم
من تو را یا تو مرا ؟!


زهره مومنی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.