تو...که هستی؟هوسِ دخترکی شیطانی

تو...که هستی؟هوسِ دخترکی شیطانی
یاکه در صومعه یک راهبه‌ای روحانی

متمایل به خدایی که تمامش کفراست
نیمه های شب و انگیزه‌ی هر عصیانی

مانده ام بین خدا با تن لامذهب تو
مشرکی مست و تب رابطه ای پنهانی

به خیابان زده ام تا بپرد از سرمن
کی تواند بپرد شاپرکی بارانی

به نگاهت شده مصلوب،مسیحای دلم
ای گل تازه مسلمان شده ی نصرانی

خدمت حضرت ایوب ارادت دارم
که ندارد به خدا صبر به این طولانی


احسان محصوری

حسی،که در سکوت نگاهم روانه ای

حسی،که در سکوت نگاهم روانه ای
یادی،که تا ابد به دلم جاودانه ای

دیوانگی که خصلت مردان عاشق است
در من نمانده از تو بجز این نشانه ای

تنها دلیل گفتن هر شعر تازه ای
هرخند ی تو شد غزل عاشقانه ای


باید درون شعر بمیرد تمام من
جان میدهم برای تو با هر بهانه ای

مردی چهار شانه برای غمت شدم
وقتی سرت خمیده به دنبال شانه‌ای

من لا به لای ظلمت موی تو گم شدم
دل را کشیده ای به چه تاریک خانه ای

احسان محصوری

به روی آینه ها تا ابد غبار بکش

به روی آینه ها تا ابد غبار بکش
مرا همیشه دراندوه بیشمار بکش

به یاد لحظه ی انکار بعد بوسیدن
مرا دوباره همان قدر بیقرار بکش

خیال پرسه زد‌ن با تو در نهایت تن
درآرزوی رسیدن به انتظار بکش

میان عشق و تمنا میان این همه شک
خزان زرد مرا سبزی بهار بکش

زمان رفتن تو پای سست و بی جانم
و چشم خیس مرا پشت یک قطار بکش

درانتهای مسیرت کمی تحمل کن
مرا درون دلت تا ابد به دار بکش

احسان محصوری