کودکی بودم و دنبال خدا

کودکی بودم و دنبال خدا
درمیان دهمان در کوچه ها

درمیان دره ها و سبزه ها
کوچه پس کوچه ی روستایی ما

همه جا وهمه جا و همه جا
پای بی کفش ، همه ازپینه سیاه

درپی خالق یکتای جهان میگشتم
بخدا درآسمان ، دریاها ، همه جارا گشتم

تارسیدم به دوچشمان قشنگ مادرم
بخداوندی آن خالق بیتا وسوا

من خدارا درمیان چشم مادر دیدم
ازنگاهش در دل از خشم خدا ترسیدم

گفتم این کفر نباشد؟ نشوم من رسوا؟
نزنند مردم شهربر طشت رسوایی مرا؟

نکند خشم خدا دامنم آخر گیرد؟
یا اگر حاکم شرع به جرم کافر گیرد؟

ناگهان گفت خدا: ازکسی بیم مدار فرزندم
بی جهت هیچ مگرد درپی من، دلبندم

گربه دنبال منی جای دگر هیچ مرو
من در آغوش همین مادرخوب دارم جا

هوشیار باش و ببین نقش مرا در چشمش
به خدا نیست دگر هیچ خدا، هیچ خدا،هیچ خدا

هوشیار علی بیکی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد