وای عشق تنهائیم را فاش کرد

وای عشق تنهائیم را فاش کرد
عقل اما بر دلم پرخاش کرد

هیچ بیگانه به قلبم ، ره نداشت
هیچکس در باغ قلبم ، گل نکاشت

سالها خفتم درآغوش خودم
حرفها گفتم خودِ من با خودم

دستهایم صورتم را ناز کرد
اشک راه نفسم را باز کرد

کاش بردل قفلی و زنجیر بود
کاش مامور دلم یک شیر بود

دل غلط کرد وغلط رفت وگشود
در بروی بوالهوس بازان،چه سود

تیر رفته باز نمی آید دگر
ننگ آمد بردل و خاکم به سر

این فریب درسی شد و اندیشه ای
تانگردم طعمه ی بد پیشه ای

برق چشمان فریبنده مخور
با زبان تیز قلبت را نبُر

زخم دل ازچشم می آید برون
فاش میسازد به اشک راز درون

ای پسر دُر درونت قیمتی ست
آخرِ ارزان فروشی نکبتی ست

هوشیار باش و به عقلت گوش کن
وانگه از سرچشمه عشقت نوش کن

هوشیار علی بیکی

کودکی بودم و دنبال خدا

کودکی بودم و دنبال خدا
درمیان دهمان در کوچه ها

درمیان دره ها و سبزه ها
کوچه پس کوچه ی روستایی ما

همه جا وهمه جا و همه جا
پای بی کفش ، همه ازپینه سیاه

درپی خالق یکتای جهان میگشتم
بخدا درآسمان ، دریاها ، همه جارا گشتم

تارسیدم به دوچشمان قشنگ مادرم
بخداوندی آن خالق بیتا وسوا

من خدارا درمیان چشم مادر دیدم
ازنگاهش در دل از خشم خدا ترسیدم

گفتم این کفر نباشد؟ نشوم من رسوا؟
نزنند مردم شهربر طشت رسوایی مرا؟

نکند خشم خدا دامنم آخر گیرد؟
یا اگر حاکم شرع به جرم کافر گیرد؟

ناگهان گفت خدا: ازکسی بیم مدار فرزندم
بی جهت هیچ مگرد درپی من، دلبندم

گربه دنبال منی جای دگر هیچ مرو
من در آغوش همین مادرخوب دارم جا

هوشیار باش و ببین نقش مرا در چشمش
به خدا نیست دگر هیچ خدا، هیچ خدا،هیچ خدا

هوشیار علی بیکی