وای عشق تنهائیم را فاش کرد

وای عشق تنهائیم را فاش کرد
عقل اما بر دلم پرخاش کرد

هیچ بیگانه به قلبم ، ره نداشت
هیچکس در باغ قلبم ، گل نکاشت

سالها خفتم درآغوش خودم
حرفها گفتم خودِ من با خودم

دستهایم صورتم را ناز کرد
اشک راه نفسم را باز کرد

کاش بردل قفلی و زنجیر بود
کاش مامور دلم یک شیر بود

دل غلط کرد وغلط رفت وگشود
در بروی بوالهوس بازان،چه سود

تیر رفته باز نمی آید دگر
ننگ آمد بردل و خاکم به سر

این فریب درسی شد و اندیشه ای
تانگردم طعمه ی بد پیشه ای

برق چشمان فریبنده مخور
با زبان تیز قلبت را نبُر

زخم دل ازچشم می آید برون
فاش میسازد به اشک راز درون

ای پسر دُر درونت قیمتی ست
آخرِ ارزان فروشی نکبتی ست

هوشیار باش و به عقلت گوش کن
وانگه از سرچشمه عشقت نوش کن

هوشیار علی بیکی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.