آن شب که ورق‌های پاسور را

آن شب
که ورق‌های پاسور را
میانِ بازماندگان پخش می‌کردند
خال‌های سرخ و سیاه من
به دستم خیانت کردند.
تا آن شب نمی‌دانستم
که هیچ جنگی
برنده ندارد.


عبدالمجید حیاتی

تک درختی در این بیابان ای

تک درختی در این بیابان ای
یا شباهنگ عشق افشان ای
یا به جانم صفای باران ای
هر چه هستی, طراوت جان ای
پیش من باش!

محمدعلی رضاپور

چشمهایت شعر نابی از غزل

چشمهایت شعر نابی از غزل
جاری و آبی, شرابی از غزل
کوچه در کوچه خم گیسوی  تو
بوته های رز , گل آبی از غزل
مادر شعری و شاعر همچو باد
ابری و مهری و ماهی از غزل
مادرم  مجموعه آیینه هاست
شاه بیت است, خدایی از غزل
کاش می‌شد چشمهایش را سرود

قصه‌های پر ز رازی از غزل

رضا جمشیدی

امشبم دل در هوایش بی قراری می کند

امشبم دل در هوایش بی قراری می کند
شب دراز است و غمش نوحه سرایی می کند
من گذشتم از دل و جانم برایش هر نفس
از همین رو اینچنین او خودستایی می کند
جسم بیمارم بسوزد هر شب از درد فراق
جان من می داند و از من جدایی می کند

گرچه حافظ وعده دیدار جانان داده است
جای پایش بر دلم هر دم صدایی می کند
قلب من از غصه لبریز و دلم دریای خون
غم درونم ریشه کرده ,پادشاهی می کند
کشتی عمرم شکست و یاد او اما هنوز
تک تک این لحظه ها را ناخدایی می کند
خسته ام خسته ز تکرار غم و درد فراق
خسته از دست دلی که جان فدایی می کند
کاش می شد لحظه ای قافل شوم از حال خویش
قافل از یاری که با من بی وفایی می کند
او نمی داند ولی من خوب میدانم که هست
هست با من آن خدایی که خدایی می کند
عاقبت می اید آن روزی که او هم مثل من
عاشق است و عشق لیلی را گدایی می کند
آن زمان است که تمام واژه های این غزل
درمیان اشک و آهش خودنمایی می کند


مهتا قهرمان

مادر اگر چه که دریای عشق ماست

مادر اگر چه که دریای عشق ماست
اما پدر به خدا چیز دیگریست

گر کسی جوید ز من الگوی نیک زندگی
نقش زیبائی ز سیمای پدر خواهم کشید


خسرو یاوری کندری

گرچه دوری از برم مشتاق دیدارم هنوز

گرچه دوری از برم مشتاق دیدارم هنوز
هجر تو برده ست خواب از چشم بیدارم هنوز
روز و شب فرقش ندانم زان زمان دیدم تو را
چون دوانم از پی ات هر روز و شب, بینم تو را
ای غزال وحشی ام  , تا کی چنین آوارگی؟!
شهره ام در شهر تو زین عشق و  زین دیوانگی
سوخت دل در داغ هجرت ,بیوفا یارم ببین
آتشی در سینه دارم , نازنینا  حال ِ زارم را ببین
از زمین و از زمان بگریخته , دیگر نمانده طاقتی
چشم آن دارم عزیزا آیی اندر بر نشینی ,ساعتی
آن دو چشم مست تو با من چه کرده نازنین
شاعر و دیوانه کرده شعله را ,مرحبا, صد افرین

شعله ملکی

مادرم پروین بود ...

مادرم
پروین بود ...
تا سهیلی شدنِ من
هر روز
خوشه می چید مرا


محمد کریم زاده نیستانک