آتش؟ آتش را نمی دانم

آتش؟
آتش را نمی دانم

این نیمه ی تو بود
که با نیم دیگرم پنهانی می سوخت
باقی ام
در صدای باد شعله می کشد

تو همه کسانی هستی که دوست شان دارم و خواهم شان داشت

خوب؟
نه نیستم
همین پرسه شبانه ام که گاهی
گاهی به خانه می رسد
و خانه، وطن کوچکی است با مردمانی که یک نفر
و لحظه را فقط بی انتها بلد است
درست شکل شکل شکل آغوش تو


آسیه_حیدری

کى مى شود

کى مى شود
کنار گوشواره هایت
بوسه ها بکارم
و تو، آنچنان عاشقانه مرا ببینى
که غنچه ى گلِ سرخ
قد بلندى کندبراى آفتاب

کى مى شود
از کنار آرامش چشمهایت
رنگهاى آسمانى احساس را
ازپشت پلکهاى تو بردارم
و همه ى هستى را
تجربه کنم
در ایمنى سایه سار ابروهاى تو

کى مى شود
نبض ِترانه ى زندگى من
با قلب آروزهاى تویکى شود
وآهنگ همه روزهاى بر باد رفته
با شعرهاى عاشقانه ى قلب تو
شور انگیز شود

کى مى شود.


مجیدفربد

با فراموشی قرار گذاشتم بودم!!

با فراموشی قرار گذاشتم بودم!!
خواستم تو را به دستش بسپارم!
باز هم قرارمان را فراموش کردم!!

غلامحسین افراس

زیبا جان..،

زیبا جان..،
عمری ست شعرهای من
از چشمانت بالا رفتند
که پلک هایت واژه هایم را
گروگان گرفته بودند
مثل قطره اشک های
چکیده بر گونه ی قلم ها؛
انگار عشق تسخیر شده
پشت دیوار بلندِ مژگانت
همچون لانه ی جاسوسی!


مرتضی سنجری

چندی ست که دیگرشعرنمی گویم؛

چندی ست که دیگرشعرنمی گویم؛

روزها با چشمی تنگ
نبرد زمین وآسمان می نگرم

و شب ها
در کویری ناشناس
محو ستـارگان؛


بربامی هم سطح زمین
کلبه ای ساخته ام
و چاه آبی لبریز از خون دل تاریخ!!

و باغچه ای از مِهر گیاه
که داس ها در آن مدفون اند؛
ََُِ
روزگارم می گذرد ....

قوتم اشکی ست برلبانم
و خوابم ندیدن ، نشنیدن

نفس می کشم به اندازه ی سهم یک شب بو
و قدم می گذارم آرام
تا نلرزد مزارم !

و هرروز
در جهانی خالی از جاذبه
به قطبی دلبسته ام

که روزی
آستانش
محورم باشد !

فرزانه مظلومی

عاشقانه تر می نویسم

عاشقانه تر می نویسم
تا همه در حسرت داشتن معشوقه ای
شبیه تو
چون من
بمانند ...
مگر نه که بنی آدم اعضای یکدیگرند!

ناوک_مژگان

به گمانم زمان زیادی در خوابم

به گمانم زمان زیادی در خوابم
شاید در خواب در نادانی کمتری باشم
نمی دانم شاید نخواسته ام که بدانم
این همه عطر یاس چه می گوید
اما صدایت را از همین گلدان خاکی می شنوم
نه خاک است و نه بوسه
جای دستانت در گلدان صدایم می کند
صدای نفسهایت وقتی پیشانی ات را پاک می کردی چشیده ام
دستهایمان خاکی بود نه؟
به اندازه همین دلخوشی کاشتن رویا هامان
گلدان هنوز اینجاست
همراه نفسهایت


احسان ناجی