خواب بودم

خواب بودم
و داشتم با خودم حرف میزدم
فکر میکردم هنوز زنده ام و دارم حرف میزنم
با تو، یا شمایلی از تو
از رفتنت روزهای زیادی گذشته
از همان روز، خودم را به خواب زده ام
کاش دنیا به جای عاشقی، کاسبی را یادم می داد
تا وقتی از کنار کوچه ها می گذرم
دلم بی تاب نگردد
تا زمانی که از سر بی حوصلگی به آسمان نگریستم
گلویم چشم انتظار بغض نباشد
در هوای صدای تو
که این همه گنجشک را دلم رها می کرد
کجای قصه درخت، جنگل سوخته بود
در این کویر پیچیده در هیچ
و من هنوز خوابم
تا صبح یک روزِ دوباره


احسان ناجی

پائیز از راه رسیده است

کاش می‌دانستم بار آخر است
کاش می دانستم دیگر نمی آیی
همان بهانه های تکراری
کنار جای خالی ات، همان سکوی سیمانی
یادت هست آخرین بار
تو گفتی دفعه بعد همینجا
کاش می‌دانستم بار آخر است
حالا هم گاهی آنجا می روم
و در همان منظره غرق می شوم
اینبار بدون تو
کاش می‌دانستم بار آخر است
آخر من که نمی دانستم رفتن چگونه است
پائیز از راه رسیده است
پائیزهای بعد از تو شکل هیچستان است
مانند شایعه ای در روستا
هیچ کجای هیچ جا نیستی
ولی حرف تو همه جا هست
میان دستانم، روح و جانم
من نمی‌دانستم آخرین بار است
ولی حالا خوب میدانم بار آخر یعنی چه

احسان ناجی

پ.ن:به خدا خودمون از هرچی عشق وعاشقی مهمترینیم..

زمزمه راهبه را می شنوم

زمزمه راهبه را می شنوم
در پس تاریک ترین خواب بیداری
سکوت کوه در وجودم زبانه می کشد
پرده های نقش دار زمانه را نمی خواهم
مرا به دیدار چشمه های ناب خوش , صدا بزن
ابرهای تیره را از کنار پرتو نازک خورشید نوشیده ام
مرا با گرمای سلامت خراب کن
من هنوز طعم خوشرنگ نگاهت را به یاد دارم
باز مرا با وعده های بیهوده ات شاد کن

احسان ناجی

دو خط سکوت برایت می نویسم

دو خط سکوت برایت می نویسم
می دانم که آن را هم نخواهی خواند
نه آن دو خط را
و نه همه این دفتر خاطرات
که بوی تو از هر ورقش زبانه می کشد
خیلی راه دوری نیست تا بودن تو
در همین حوالی هر روز
خانه ات پیداست
در میان چراغانی شهر
باز خانه ات را می بینم
این نامه آخر است
فقط دو خط سکوت نوشتم


احسان ناجی

به انتظار چه نشسته ای

به انتظار چه نشسته ای
دنیا دیگر جای ماندن نیست
اینجا همه چیز را از پشت پنجره می بینند
و انتظار عشق ...
هوا کمی پیچیده است
پنجره را باز کن تو هم اینجا چیزی گم کرده ای
مانند آغوش بی دغدغه باد
یا حسی گمنام
و حض آغوش آزادی
دیگر یادگرفته ام دلتنگ نباشم
مرا ببخش...
به خاطر تمام روزهای نبودنت
مثل تمام دلخوشی و غروب های پائیز
حالا دیگر گلدان شمعدانی می ماند و من و دنیای بی ترانه
فردا را هم فراموش خواهم کرد
اما اینجا در قفس پرنده منتظر است

احسان ناجی

به گمانم زمان زیادی در خوابم

به گمانم زمان زیادی در خوابم
شاید در خواب در نادانی کمتری باشم
نمی دانم شاید نخواسته ام که بدانم
این همه عطر یاس چه می گوید
اما صدایت را از همین گلدان خاکی می شنوم
نه خاک است و نه بوسه
جای دستانت در گلدان صدایم می کند
صدای نفسهایت وقتی پیشانی ات را پاک می کردی چشیده ام
دستهایمان خاکی بود نه؟
به اندازه همین دلخوشی کاشتن رویا هامان
گلدان هنوز اینجاست
همراه نفسهایت


احسان ناجی

گاهی در میان قدمهای تو

گاهی در میان قدمهای تو
لبریز از نوازش چشمانت می گردم
تو هنوز اینجایی
کنار لحظه های پراکنده شادی
و من لبریز از عاطفه ام
در سکوت بی هنجار تاریکی
مرا رها نکن
درآغوش بی تکرار غروب پائیزی
دستانت را به من بده
دستان سردم را رها نکن
من در هیاهوی بی تاب این کوه منتظرم
روی همین تپه کوچک
در میان تاریکی
شانه هایت را به من بسپار


احسان ناجی

دوست داشتنت را می گویم

رودخانه ای در تاریکی نزدیک همین کویر است
دوست داشتنت را می گویم
از سر همین صبح خمار آلود
هی هوس آبتنی را در دلم می کارد
چه می داند تو سر به دامان کدامین پرواز آسوده ای
چراغانی شهرآشوب روزهای تو
در گرو شب پیکره دردمند روح من
من در هیچ کجای این آسمان بلند
پی چراغانی روز نرفته ام
و ماه میهمانی چشمانت را نسنجیده ام
در من هنوز رویایی است
آری رفتن سرآغاز زیستن من است
این پرده آخر را خواهی دید


احسان ناجی