ماه تا هرجای آسمانم پیدا شود

ماه تا هرجای آسمانم
پیدا شود
لا به لای هیچ شبانه‌ای
دوست‌داشتنت را
از یاد خواب‌هایم نمی‌برد


سیده مریم وهابی

شهر تبریز است و جان قربان جانان میکند

شهر تبریز است و جان قربان جانان میکند
.سرمه چشم از غبار کفش میهمان میکند
شهرتبریز است کوی دلبران
ساربانا بار بگشا زاشتران
شهر تبریز است و مشکین مرز و بوم
مهد شمس و کعبه ملای روم
کاورانا خوش فرود آی و درآی
ای بتار قلب ما بسته در آی
شهر ما امشب چراغان می کند
آفتاب چرخ مهمان می کند
شب کجا و میهمان آفتاب
این به بیداریست با رب با بخواب
شهر ما از شور لبریز آمده است
وه که مولانا به تبریز آمده است
امشب آن دلبر میان شهر ما است
آنچه بخت دولت است از بهر ما است
آنکه آنجا میزبان شمس ما است
یک شب اینجا میهمان شمس مااست
اینک از در می رسد سلطان عشق
مرحبا ای حسن بی پایان عشق
پا بچشم من نه ای جان عزیز
جان بقربان تو مهمان عزیز
در دل ویران ما گنجی بیا
گرچه در عالم نمی گنجی بیا
تو بیا ای ماه مهر آیین ما
ای تو مولانا جلال الدین ما
ما همه ماهی و تو در یای ما
آبروی دین ما دنیای ما
سعدیا کنز اللغه قاموس تو
او همه دریا و اقیانوس تو
هرچه فردوسی بلند آوا بود
چون رسد پیش تو مشتش وا بود...

زمان می ایستد

زمان می ایستد
در هیاهوی سکوت
مسافر دلتنگی
با چمدانی لبریز
از نقاب حقیقت...


فریبا_سلطانی

برای رسیدن به خانه ی آرامش

برای رسیدن به خانه ی آرامش
از میانِ کوچه های طوفان
باید گذشت!
و برای گذشتن از طوفان
در خیابانِ دوطرفه ی آرام
گذشت باید...!


عبدالمجیدحیاتی

همراه خودت غصه به آن سو نبری

همراه خودت غصه به آن سو نبری
غم در برِ آن ماه سیه مو نبری

ای باد که از کوچه ی ما می گذری
از من خبری به خانه ی او نبری

"جواد مزنگی"

هر روز من آرامگاه رؤیائی می شود

هر روز من

آرامگاه رؤیائی می شود

که دست نبودِ تو

در من به خاک می سپارد

و در سوگش

دلم چون برف

بی صدا می بارد

بارشی که هر قطره اش

آرزوی سوخته ای ست

که از گونه های عشق

بر جهانم می چـکد

تا گل حسرتی برخیزد

که ابرها

با دست کوچک باران

به دلداری اش می نشینند

قلب عزیز من !

ای عشق دوردست !

چشم های تو می چکد از گریه های من

نزدیک تر بیا

که بی تو من

به همین سادگی


پیچیده می شوم

پرویز صادقی

ای حضرت معشوقهٔ جانان تو کجای؟

ای حضرت معشوقهٔ جانان تو کجای؟

در شعر شبم قافیه بدجور خراب است!

کاش می‌شد که تورا از دل خود پاک کنم

کاش می‌شد که تورا از دل خود پاک کنم
تک‌تک خاطره‌ها را به دلم خاک کنم

از تو بگریزم و یک نقطه شوم در دل شب
تا سحر از غم تو شکوِه بر افلاک کنم

دگر از دوری تو اشک قلم گشته روان
رخصتی ده که غزل را ز تو نمناک کنم


بی‌تو من بر همهٔ ثانیه‌ها مشکوکم
تو بیا چاره بر این خاطر شکاک کنم

من نمی‌ترسم از این بی ‌سر و سامانی دل
بهر تو سینه بر اندوهٔ زمان چاک کنم؟

بی‌تو تنهایم و رسوایم و باید که خودم
عمق این فاجعه را یک تنه ادراک کنم