لیوانی آب باشد

لیوانی آب باشد

و خُرده‌ای نان

و دست‌های تو ...

هیچ پرنده‌ای

به اندازه‌ی من

این قفس را

دوست ندارد...!


بابک زمانی

ای پرنده زیبا

ای پرنده زیبا
زخم بالت را که می‌بستم
عاشقت شدم
نباید این‌قدر بی‌رحمانه دور می‌شدی
بی پر و بالم من
آسمان به آسمان
چگونه دنبالت بگردم؟
ای پرنده زیبا
اسیر زیبایی‌ات شده‌ام
مرا به قفس انداخته ای!

رسول یونان

حواسم پرت زیبایی ات شد !

حواسم پرت زیبایی ات شد !

من دست و پا چلفتی

نصف بیشتر شعرم را ریختم زمین!

فقط ماند...

یک دوستت دارم ساده !


- حامد نیازی

صبح است و جهان باز غزلخوان شده است

صبح است و جهان باز غزلخوان شده است

خورشید دوباره بر تو مهمان شده است

لبخند نشان کنج لبان عسلت

چشمان تو آفتابگردان شده است


- غزل سعیدی

«کافکا، بیرون چه میبینی؟»

«کافکا، بیرون چه میبینی؟»
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
«درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخه‌های درخت.»
«هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟»
«درست است.»
«ولی اگر میدانستی
فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی،
همه چیز
ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟»


هاروکی موراکامی