نه برای بوسیدن ات

نه برای بوسیدن ات
نه برای عطر پیراهن ات
نه برای تنهایی ام
نه ...

آغوش تو وطن من است
می خواهم در وطنم بمیرم


بابک زمانی

لیوانی آب باشد

لیوانی آب باشد

و خُرده‌ای نان

و دست‌های تو ...

هیچ پرنده‌ای

به اندازه‌ی من

این قفس را

دوست ندارد...!


بابک زمانی

بدترین اتفاق در پاییز آن است که کسی برود

بدترین اتفاق در پاییز آن است که کسی برود
رفتن های پاییز با رفتن های دیگر فرق می کند
رفتن های پاییز در سکوت انجام می شوند
رفتن های پاییز شوخی سرشان نمی شود
و زندگی این را به ما خوب یاد داده بود
آدم هایی که در پاییز می روند هرگز بر نمی گردند
حتی اگر برگردند ، دیگر آن آدم سابق نیستند
و این خاصیت پاییز است که همه چیز را تغییر می دهد
کوچه ها را
خیابان ها را
پنجره ها را
خاطره ها را
درخت ها را
و بیشتر از همه ، آدم ها را


بابک زمانی

_گفت : اگه یه ماشین زمان داشتی

_گفت : اگه یه ماشین زمان داشتی

باهاش میرفتی گذشته یا آینده؟

دستامو دور لیوان چای 

سفت حلقه کرده بودم، نگاش کردم، 

_گفتم : هیچکدوم

_گفت : د بگو دیگه؟ یکیشونه انتخاب کن!

گفتم : اگه ماشین زمان داشتم، 

نه میرفتم گذشته نه میرفتم آینده.

گفت : پس چیکار میکردی دیوونه؟

گفتم : زمان رو همینجا متوقف میکردم وُ

تا ابد به بهونه ی سرد شدن این فنجون چای

همینجا پیش تو میموندم

| بابک زمانی |

بدترین اتفاق در پاییز آن است که کسی برود

بدترین اتفاق در پاییز آن است که کسی برود
رفتن های پاییز با رفتن های دیگر فرق می کند
رفتن های پاییز در سکوت انجام می شوند
رفتن های پاییز شوخی سرشان نمی شود
و زندگی این را به ما خوب یاد داده بود
آدم هایی که در پاییز می روند هرگز بر نمی گردند
حتی اگر برگردند ، دیگر آن آدم سابق نیستند
و این خاصیت پاییز است که همه چیز را تغییر می دهد
کوچه ها را
خیابان ها را
پنجره ها را
خاطره ها را
درخت ها را
و بیشتر از همه ، آدم ها را

بابک زمانی

خیلی با عجله از خونه زد بیرون

خیلی با عجله از خونه زد بیرون

چند دقیقه بعدش بهم پیام داد

_گفت : هنوز خونه ای؟

_گفتم : چطورمگه؟ چیزی جا گذاشتی؟

_گفت : آره

_گفتم : چیو؟

_گفت : تو رو...


بابک زمانی

ابتدای جهان بود

ابتدای جهان بود
تو را دیدم
سلام اختراع نشده بود
دست دادن اختراع نشده بود
نگاه لرزان اختراع نشده بود
در آغوش کشیدن
بوسیدن اختراع نشده بود
خواهش میکنم بمان اختراع نشده بود
ماندن اختراع نشده بود
میروم برمیگردم اختراع نشده بود
برگشتن اختراع نشده بود
هیچ اختراع نشده بود

تنهایی
تنهایی
تنهایی اولین چیزی بود که اختراع شد
تنهایی
تنهایی را من اختراع کردم

بابک زمانی

گفت : آدمای این شهر همشون از خفگی مُردن.

گفت : آدمای این شهر همشون از خفگی مُردن.
گفتم : آره، این طرفا دریا سرِ سازگاری نداره با کسی.
گفت : دریا خیلیا رو کُشته
اما اونایی که من میگم
همشون از دلتنگی خفه شدن ..

زندگیه دیگه!

زندگیه دیگه! گاهی خستت می‌کنه، خیلی خسته
اونقد که دوست داری خودکارتو بذاری لای
صفحات زندگیت و یه‌مدت «بری سراغِ خودت»
هیچ‌کاری نکنی، هیچکیو نبینی و با هیچ ‌کسی
حرف نزنی، حتی نفسم نکشی اما مشکل
این‌جاست بعدش که برمی‌گردی می‌بینی یه نفر
خودکارو از لای کتابِ زندگیت بیرون کشیده که
تو هم یادت نمیاد «کدوم صفحه بودی ؟»
گم میشی، و هیچی تو دنیـا بدتر از این نیست
ندونی کجا زندگی می‌کنی...!

بابک زمانی