تمامِ عمر در تاریکی زیستم‎


تمامِ عمر در تاریکی زیستم‎
سپید می نویسم‎
شاید کلمات روشن شوند‎
و سیاهی را‎
از حافظه شعرهایم پاک کنند‎!)

تمامِ روزهای هفته سر در گم ام‎
غروب جمعه که می شود‎
‎سر از دل تنگی در می آورم‎!

به اعتبار همین شب ها زنده ام‎
وقتی تاریکی شان از حد می گذرد‎
تا بالاتر از سیاهی رنگی نباشد‎
و باز تنهایی بیاید‎
تکلیفِ شب هایم را روشن کند‎!

نگران نباش‎
خیلی تنها نمی مانم‎
عاقبت یک روز‎
مرگ دستم را می گیرد‎
و از تمامِ این خیابان هایِ شلوغ عبورم می دهد‎
نگران نباش‎
مرگ شبیه زندگی نیست‎
دست های پُر مهری دارد‎
‎دستِ هر کس را بگیرد‎
‎دیگر رهای اش نمی کند‎!


بعد از تو‎
من‎
‎سوژه های زیادی

برای شعر گفتن دارم‎
تو بعد از من‎
‎چه داری؟‎

"نسترن وثوقی"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.