او یک نگاه داشت

او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد

او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس

من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود


نصرت رحمانی

می گفت با غرور

می گفت با غرور
این چشمھا که ریخته در چشمھای تو
گرد نگاه را
این چشمھا که سوخته در این شکیب تلخ
رنج سیاه را
این چشمھا که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سیاه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
این چشمھا که رنگ نھاده به قعر رنگ
این چشمھا که شور نشانده به ژرف شوق
این چشمھا که نغمه نھاده بنای چنگ
از برگھای سبز که در آبھا دوند
از قطر ه های آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته لبھا فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نیست
زیباترند ، نیست ؟

من در جواب او
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را

برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم
دریغ و درد
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد
کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو
تک خال شعر مرا
گویم ، کدام یک ؟
این چشمھای تو
این شعرهای من

نصرت رحمانی

او یک نگاه داشت

او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود


نصرت رحمانی

ای خاطرات کهنه‌ی پرپر

ای خاطرات کهنه‌ی پرپر
داروی من کجاست؟
داروی خواب و فراموشی...

نصرت رحمانی

وقتی دلی نمی‌تپد

وقتی دلی نمی‌تپد

قلمی خشک می‌شود

و شعر می‌پژمرد

انبوه ِ اندُهان از یاد می‌روند

و جمله خاطرات بر باد می‌روند

در باغ‌کوچه‌های میعادگاه

دیگر کسی به انتظار کسی نیست

آنچه باز می‌ماند

درد بخیه است که پس از التیام

آغاز می شود

نصرت رحمانی

و آنچه را که تجربه آسان نمی فروخت

و آنچه را
که تجربه آسان نمی فروخت

از حادثه هدیه گرفتم...

چگونه باورمان شد که عشق درمان است ؟

چگونه باورمان شد که عشق درمان است ؟
چگونه؟ آه
هنوز خاطره ها می جوند دل ها را چون زخم های گرسنه..


نصرت رحمانی

ماه می‌خوابد به پشت ابر

ماه می‌خوابد به پشت ابر
اختری شبگرد از ره باز می‌ماند
در شبِ من جغد هم حتی نمی‌خواند
و من...
چارمیخ ظلمت جادوگران هستم
ولی گر شمع‌ آجینم کنند، از ره نمی‌مانم
با صدایی آشنا اوراد می‌خوانم
تا که باطل گردد این افسون...

با من بیا که خوب‌ترینم

با من بیا که خوب‌ترینم
با من که آبروی عشقم
با من که شعرم...، شعرم...، شعرم!
وای...
در من وضو بگیر
سجاده‌ام، بایست کنارم
رو کُن به من که قبله‌ی عشاق‌ام
وآنگه نماز را،
با بوسه‌ای بلند، قامت ببند!

نصرت_رحمانی

با این‌که یاس در رکاب من

با این‌که یاس در رکاب من
و کینه یار توست
همدرد ، من را خموش کن
من را فریب ده
با من بگوی که در این فراخناک
یک مرد زمزمه خواهد کرد
در انزوای خویش که آن‌ها
در قحط سالی شوم
با عشق زیستند
و با شمشیر
بر خاک ریختند
ای وای ، اگر بهار نیاید
ای وای ، اگر که ابر نبارد
من را فریب باش
آرام کن
با من مبار که خونم
ای پاک ، ‌ای شریف
همدرد ، هم سرشت