دلخسته سمت خانه ی تو رهسپارم

دلخسته سمت خانه ی تو رهسپارم
بی آشیانم روی من در وا کن ای عشق
فصل پریدن سوی مهر و روشنایی است
از زخم شب پَروا نکن، پر وا کن ای عشق
باران شو و بر من ببار ای ابرِ امید
شوری دگر در سینه ام برپا کن ای عشق
خشکانده دیگر چشمه ی ذوق مرا درد
این برکه ی خشکیده را دریا کن ای عشق
گمگشته ام در خویش و از خود در گریزم
این عابر دیوانه را پیدا کن ای عشق
گلشن به باد نوبهاران دلفریب است
حال مرا هم اینچنین زیبا کن ای عشق

مهدی رنجبر

چون بوته ی مغیلان..

چون بوته ی مغیلان کو را ثمر نمانده
بیهوده زنده بودم کز من اثر نمانده
آن مرده ام که تنها در گور خویش خفته
با من در این شبستان یاری دگر نمانده
شب مانده در جهانم دنیا خموش و تاریک
در شامِ تارِ حسرت ، نورِ قمر نمانده
خورشید رفته گویا در آسمان دیگر
در ذهن کوچه حتی یادِ سحر نمانده
از باغ عشق باقی، تنها کویر ممتد

بر خاک آن به غیر از نقش تبر نمانده
خواهم که پر بگیرم از این قفس ولیکن
چون میتوان گریزم؟وقتی که پر نمانده
این آخرین عبورت از کوچه بود عابر
هرچند ره دراز است ، پای سفر نمانده

مهدی رنجبر

دل من از لبت ای گل، ترانه می خواهد

دل من از لبت ای گل، ترانه می خواهد
دوباره زمزمه ای عاشقانه می خواهد
به وقت خستگی ام در پناه آغوشت
دلم لطافت و مِهری زنانه می خواهد
به برگ ریزِ خزان چون بهار با من‌ و توست
دلم دوباره شکفتن ، جوانه می خواهد
به هُرم بوسه تو،روشن است شمع وجود
که این تنوره هزاران زبانه می خواهد
سرت به شانه ی من بودو شانه در دستم
بگو دوباره که زلف تو شانه می خواهد
بیا که تا بنهم سر به روی دامانت
دلم وجود تو را جاوِدانه می خواهد
من عابرم و مرا چاره غیر رفتن نیست
که جاده رهگذرش را روانه می خواهد
بگو بمان و مَرانم  که عابر از تَهِ دل
برای پیش تو ماندن بهانه می خواهد

مهدی رنجبر

دیرگاهی هر شبم چشمان بیدار است و بس

دیرگاهی هر شبم چشمان بیدار است و بس
همدم آه حزینم دود سیگار است و بس
شعر تسکین بخش آلام دلم بود و دریغ
چامه کوتاه و غمَم افزون و بسیار است و بس
عاشق دیوانه ای بودم که تقدیرم چه شد؟
عاقل بیگانه ای کز عشق بیزار است و بس
سهمِ دنیا  مالِ دنیا بود و دنیا مالِ غیر
سهمِ ما از دارِ دنیا حلقه ی دار است و بس
زندگی وقتی ندارد شوق و شور تازه ای
قصه ی بی معنی هر روز تکرار است و بس
نام و ننگ و عشق و حسرت در نگاه ما یکیست
ثروت و مُکنت به چشمم مثل یک خار است و بس
مرگ خوش دیگر برایم ننگ و نازیبنده نیست
زیستن بیهوده اما بی گمان عار است و بس
عابر این بی راهه را یک عمر پیمودن چه سود؟
انتهای کوچه ی بن بست دیوار است و بس


مهدی رنجبر

من و شعر و شب و باران من و آشفته حالی ها

من و شعر و شب و باران من و آشفته حالی ها
من و تنهایی و حسرت من و این جای خالی ها
من و هر شامِ غم، آهی ز سوز سینه در ظلمت
چو آن مرغی که می نالد همه شب این حوالی ها
من و هر روز چون دیگر ، من و هر روز تنهاتر
من و بیزارتر هر دم ، ز تکرار توالی ها
میان کوچه ها حیران خراب و مست و سرگردان
ز غوغای جهان فارغ شبیهِ لاابالی ها
نه شوری بهر فردایی نه عشقی را به دل جایی
نه اشکی مانده در چشمم ز بعد خشکسالی ها
نمی سازد دگر سازی مرا دمساز با یادی
نیارد تاب مویی‌ را به یادم موج شالی ها
در این دنیای پر ماتم که گردد بر مدار غم
نگو‌عابر بزن خود را به کوی بی خیالی ها


مهدی رنجبر