باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست

باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا
نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای
اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .

باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ، پائیز .

مهدی_اخوان_ثالث

«امید» بیا با من و پروانهٔ من باش

من با تو نگویم که تو پروانهٔ من باش
چون شمع بیا روشنیِ خانهٔ من باش

در کلبهٔ ما رونق اگر نیست، صفا هست
تو رونقِ این کلبه و کاشانهٔ من باش

من یادِ تو را سجده کنم ای صنم اکنون
برخیز و بیا، خود بتِ بتخانهٔ من باش

دانی که شدم خانه‌خرابِ تو حبیبا
اکنون دگر آبادیِ ویرانهٔ من باش

لطفی کن و در خلوتِ محزونِ من ای دوست
آرام و قرارِ دلِ دیوانهٔ من باش

چون باده خورم با کفِ چو برگِ گُلِ خویش
ای غنچه‌دهان، ساغر و پیمانهٔ من باش

چون مست شوم بلبلِ من، سازِ هماهنگ
با زیروبمِ نالهٔ مستانهٔ من باش

من شانه زنم زلفِ تو را و تو بدان زلف
آرایشِ آغوشِ من و شانهٔ من باش


ای دوست، چه خوب است که روزی تو بگویی
«امید» بیا با من و پروانهٔ من باش

*شعر از مهدی اخوان‌ثالث

عشق‌ها می‌میرند

عشق‌ها می‌میرند
رنگ‌ها رنگ دگر می‌گیرند
و فقط خاطره‌هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می‌مانند..

مهدی اخوان ثالث

ماه شهریور پر است از خاطراتِ عشق من

مست کرد امشب نسیم مستِ شهریور مرا
گرچه باز از چشمِ تَر آبانم، از دلْ آذرم

ماه شهریور پر است از خاطراتِ عشق من
من به جان تا زنده باشم، عاشق شهریورم !

شاهدم باش ای سحر! کامشب تو خندیدی و من
همچنان گریان به یاد آن بتِ افسونگرم

آن بهشتِ آرزویم، تاجِ عمرم، هستیم
سایه پروردِ خیالم، نازنینم، دلبرم …


"مهدی اخوان ثالث"

- با که باید گفت این؟ -

وای، امّا
- با که باید گفت این؟ -
من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن...

مهدی اخوان‌ثالث

اگر روزم پریشان شد

اگر روزم پریشان شد
فدای تاری از زلفش،
که هر شَب
با خیالش خواب های دیگری دارم...!

ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم

ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرارِ روز آینده
عمر آینه بهشت، اما آه..
بیش از شب و روزِ تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته‌س
زیرا یکی از دریچه‌ها بسته‌س
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر
که هرچه کرد او کرد..


مهدی اخوان‌ثالث

بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم

بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم
مستیم اگر ساکن میخانه نباشیم

ما را چه غم ار باده نباشد، که دمی نیست
از عمر که با ناله ی مستانه نباشیم

سرگشته ی محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

چون می نرسد دست به دامان حقیقت
سهل است اگر در پی افسانه نباشیم

هر شب به دعا می طلبیم اینکه نیاید
آن روز که ما در غم جانانه نباشیم


در خواب نبینیم پریشانی ِ آن شب
کآشفته ی گیسوی تو دردانه نباشیم

نامیم تو را شمع مراد خود و ننگ است
گر زآنکه به شیدایی ِ پروانه نباشیم

مهدی اخوان ثالث

نذر کرده ام یک روزی که خوشحال تر بودم

‌‌نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد

مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است...

مهدی_اخوان_ثالث

گروه تشنگان در پچ‌پچ افتادند:

گروه تشنگان در پچ‌پچ افتادند:
«آیا این، همان ابرست کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین:
«فضا را تیره می‌دارد،
ولی هرگز نمی‌بارد!»

مهدی اخوان‌ثالث