میسرایم " تو و چشمان تو را "
نه سپیدی ، نه غزل ...
تویی آن شعر دل انگیز و بلند
که پر از مثنوی بارانی ؛
منم آن شاعر بیدل
که فقط
برق چشمان تو را می بیند ...
سبک من عاشقی و
قافیهام دلتنگیست ...
منم آن مست و پریشان نگاهت
که دلم تو و احساس تو را میخواهد ..
فروغ فرخزاد
همه ی هستی من آیه ی تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم ، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
فروغ فرخزاد
سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ، ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند .
سلام ای شب معصوم !
فروغ_فرخزاد
در ببندید وبگویید که من
جز از او از همه کس بگسستم ،
کس اگر گفت چرا ؟
باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم...
.
.
.
فروغ_فرخزاد
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای داشت
آنها غرابت این لفظ گنگ را
با لکهء درشت سیاهی
در مشقهای خود تصویر میکردند.
فروغ فرخزاد
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من...
آیا چگونه میشود از من ترسید...؟!
من،من که هیچگاه جز بادبادکی
سبک و ولگرد بر پشت بامهای مه آلوده ی آسمان چیزی نبوده ام
فروغ فرخزاد
میان تاریکی
تو را صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستی من
چو یک پیاله شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چو دود می لغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینه ی من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی تو را می خواست
دو دست ِ سرد او را
دوباره پس می زد
تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت
کسی ز خود می ماند
کسی ترا می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد ِ بی سامان
کجاست خانه ی باد ؟
کجاست خانه ی باد ؟
فروغ فرخزاد
زندگی شاید آن لحظه ی مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو
خود را ویران می سازد