زخمی کهنهام!
سایه ی رنجی پایان یافته!
دوستت دارم
و به لمس سرانگشتانت
بر سایه ی این زخم، دلخوشم.
شمس لنگرودی
سروی بودم
زیر سایهام نشستند
خوردند و خفتند
بیدار شدند و
مرا بریدند
شمس لنگرودی
دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان برمی خیزند و
خواب آلوده دهان مرا میجویند
تا از تو سخن بگویم
کجای جهان رفتهای؟
نشانِ قدم هایت
چون دانِ پرندگان
همه سویی ریخته است
باز نمیگردی، میدانم
و شعر
چون گنجشک بخارآلودی
بر بام زمستانی به پاره یخی
بدل خواهد شد...
می دانستم گریه چیست
خندیدن را
تو به من هدیه کردی...
شمس لنگرودی
و تو هم روزی پیر میشوی
اما من
پیرتر از این نخواهم شد
در لحظهای از عمرم متوقف شدم
منتظرم بیایی
و از برابر من بگذری
زیبا، پیر شده، آراسته به نوری
که از تاریکی من دریغ کردهای.
شمس لنگرودی
سنگم
آرام آرام مینویسم و
خود را میتراشم
تا به شکلِ مجسمهای درآیم
که تو بودایَش کردهای!
از دهان من اگر حرفی نیست،
کوتاهی از من است
نمیدانم چگونه از "تو"
سخن بگویم
با دهانی از سنگ.
#شمس_لنگرودی
با شبی که در چشمهایت در گذر است
مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش
چرا که مـ♡ـن حقیقت هستی را
در حضور تـ♥ـو جسته ام
و در کنار تـ♥ـو صبحی است
که رنج شبان را
از یاد می برد
بگذار صبحم را به نام تـ♥ـو بیآغازم
تا پریشانی دوشینم
از یاد برده شودℳ
محمد شمس لنگرودی