زخمی کهنه‌ام!

زخمی کهنه‌ام!
سایه ی رنجی پایان یافته!
دوستت دارم
و به لمس سرانگشتانت
بر سایه ی این زخم، دلخوشم.

شمس لنگرودی

عشق دکانی است

عشق دکانی است
که مغازه دارش سالهاست مرده است
و تو غمناک تکه نانی
برابر چشم او می دزدی
من سال هاست کودک این مغازه دارم


#شمس لنگرودی

سروی بودم

سروی بودم
زیر سایه‌ام نشستند
خوردند و خفتند
بیدار شدند و
مرا بریدند

شمس لنگرودی

دلم به بوی تو آغشته است

دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان برمی خیزند و
خواب آلوده دهان مرا می‌جویند
 تا از تو سخن بگویم

 کجای جهان رفته‌ای؟

نشانِ قدم هایت
چون دانِ پرندگان
همه سویی ریخته است

باز نمی‌گردی، می‌دانم

و شعر
چون گنجشک بخارآلودی
بر بام زمستانی به پاره یخی
بدل خواهد شد...

شاخه‌ها به شکل نام تو سبز می‌شوند،

شاخه‌ها
به شکل نام تو سبز می‌شوند،
پرنده کوچکی که نمی‌دانم نامش چیست
حروف نام تو را
بر کتابم می‌ریزد...

می دانستم گریه چیست

می دانستم گریه چیست

خندیدن را

تو به من هدیه کردی...


شمس لنگرودی

و تو هم روزی پیر می‌شوی

و تو هم روزی پیر می‌شوی
اما من
پیرتر از این نخواهم شد
در لحظه‌ای از عمرم متوقف شدم
منتظرم بیایی
و از برابر من بگذری
زیبا، پیر شده، آراسته به نوری
که از تاریکی من دریغ کرده‌ای.

شمس لنگرودی

چه چیزهای ساده‌ای که آدمی از یاد می‌برد

چه چیزهای ساده‌ای که آدمی از یاد می‌برد
می‌بینی...؟
دنیا زیباست محبوب من
نمی‌دانستیم
برای نشستن زندگی در کنارمان
چهارپایه‌ای نداریم...

سنگم آرام آرام می‌نویسم و

سنگم
آرام آرام می‌نویسم و
خود را می‌تراشم
تا به شکلِ مجسمه‌ای درآیم
که تو بودایَش کرده‌ای!
از دهان من اگر حرفی نیست،
کوتاهی از من است
نمیدانم چگونه از "تو"
سخن بگویم
با دهانی از سنگ.

#شمس_لنگرودی

با شبی که در چشمهایت در گذر است

با شبی که در چشمهایت در گذر است
مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش
چرا که مـ♡ـن حقیقت هستی را
در حضور تـ♥ـو جسته ام
و در کنار تـ♥ـو صبحی است
که رنج شبان را
از یاد می برد
بگذار صبحم را به نام تـ♥ـو بیآغازم
تا پریشانی دوشینم
از یاد برده شودℳ

محمد شمس لنگرودی