زخمی کهنه ام
سایه رنجی پایان یافته،
دوستت دارم
و به لمس سرانگشتانت بر سایه این زخم
دلخوشم
شمس_لنگرودى
بی تابانه در انتظار توام
غریقی خاموش در کولاک زمستان
فانوسهای دور سوسو می زنند
بی آنکه مرا ببیند
آوازهای دور به گوش می رسند
بی آنکه مرا بشنوند
من نه غزالی زخم خورده ام
نه ماهی تنگی گم کرده راه
نهنگی توفان زادم
که ساحل بر من تنگ است
آنجا که تو خفته ای
شنزاری ست داغ
که قلب من است
شمس لنگرودی
صدای تو.........
از پوستم
صدای تو می تراود...
بر پاهای تو راه می روم
با چشم تو شعر می نویسم
من که ام
به جز تو.....
که در رگ و پوستم نهانی و
نام مرا به خود داده ای...
شمس_لنگرودی
حاصل بوسه های تو
اکنون منم
شعری
که از شکوفه های بهاری سنگین است
و سر به سجده بر آب فرود آورده
دعا می خواند
شمس لنگرودی
چندان به تماشایش برنشستیم
که بامدادی دیگر برآمد
و بهاری دیگراز چشم اندازهای
بی برگشت در رسید...
((شمس لنگرودی))
خداوندا
تمام حرفهای جهان یک طرف
این راز یک طرف
آیات شما
چه قدر، شبیه به لبخند اوست!
شمس لنگرودی
چه شغل عجیبی !
شروع هفته تو را می بینم
باقی هفته
به خاموش کردن خودم در اتاقم مشغولم .
”شمس لنگرودی“
سر می روم از خویش
از گوشه گوشه فرو می ریزم
و عطر تو
رسوایم می کند
شمس_لنگرودی
آتش باشی
برای تو هیزم میشوم
دریا بروی
پارو
تو همیشه درست پنداشتهای
دل من
شبیه تکه سنگی است
که میخواهم
تو با همه خستگیهایت
یک لحظه
به من تکیه کنی
شمس لنگرودی