غمهایمان خلاصه ی تاریخ است
لبخندها و شادی مان زوری
ای کاش شانه های غمت بودم
لعنت به مرز و فاصله و دوری
سید مهدی موسوی
اگر مشکلت تنها بودن است، اگر مشکلت حرف خانواده و فامیل است، اگر فکر می کنی به سنی رسیده ای که باید ازدواج کنی، اگر دختر یا پسر مناسب گیر نمی آوری یا آنهایی که گیر می آوری آدم های جالبی نیستند، اگر عاشق بچه داشتنی، اگه دلت جشن عروسی می خواهد!، اگه خانواده اذیتت می کنند و می خواهی مستقل بشوی، اگر یکی را می خواهی که خانه را تمیز کند و غذا بپزد، اگر یکی را می خواهی که کار کند و برایت لباس و ماشین و خانه بخرد، اگر دوست داری بروی شهر بزرگتر، اگر دنبال وام هستی، اگر حوصله ات سر رفته، اگر خوشی زده زیر دلت، اگر دانشگاهت تمام شده و سر کار می روی و دیگر نمی دانی چه کار کنی، اگر عاشق کسی شده ای و نمی توانی توی شهر کوچک بدون ازدواج کردن با او باشی، اگر می خواهی سربازی ات کم بشود، اگر می خواهی طرف مال خودت باشد و با کس دیگری نباشد!!، اگر فکر می کنی برای عروسی کردن دیر شده یا نگران حرف مردمی، اگر فکر می کنی بدون انسان دیگر، کامل نیستی... چاره اش ازدواج کردن نیست!! می توانی بروی با آنهایی که به این دلایل ازدواج کرده اند حرف بزنی و ببینی چقدر به هدف هایشان رسیده اند.
مواظب باش از چاله در چاه نیفتی... ازدواج پروسه ای جداگانه دارد که به مسائل بالا هیچ ربطی ندارد و آنهایی که برای هدف های بالا ازدواج کرده اند همین دوستان شکست خورده ی خودمان را تشکیل می دهند... ازدواج، وظیفه ی شما نیست بلکه یک انتخاب از بین صدها انتخاب مسیر در زندگی است.
این پست
نمی گوید که ازدواج نکنید بلکه می گوید به همین سادگی ها ازدواج نکنید و
قدر زندگی تان را بدانید تا بتوانید در صورت ازدواج، زندگی دو نفره ای را
تجربه کنید که
لذتی مداوم و شادی ابدی باشد
نه تحمل و صبر...
ازدواج، بلوغ فکری می خواهد که خیلی از ما هنوز نداریم
یا اینکه طرف مقابلمان ندارد.
دقت کنیم!!
سید_مهدی_موسوی
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچ کس واقعا ً نمی داند
آخر داستان چه خواهد شد!
سیدمهدی موسوی
پاهایم
از تخت درازتر شدهاند
دستهایم
حتی به لامپ میرسند
صدای موسیقیام
از تمام دیوارهای آجری رد میشود
زل میزنم
به عکس سرخپوستها در کامپیوتر
و با تو قهوه مینوشم
مثل کریستف کلمبی
که اتاقش را
از سرزمینهای ناشناخته بیشتر دوست دارد
سید_مهدی_موسوی
سبزهها را گره زدم به غمت
غمِ از صبر، بیشتر شدهام
سالِ تحویلِ زندگیت به هیچ
سیزدههای در به در شدهام
سفرهای از سکوت میچینم
خسته از انتظار و دوریها
سالهایی که آتشم زدهاند
وسطِ چارشنبهسوریها
بچّه بودم... و غیر عیدی و عشق
بچّهها از جهان چه داشتهاند؟!
درِ گوشم فرشتهها گفتند
لای قرآن، «تو» را گذاشتهاند!
خواستی مثل ابرها باشی
خواستم مثل رود برگردی
سیزده روز تا تو برگشتم
سیزده روز گریهام کردی
ماه من بود و عشق دیوانه!
تا که یکدفعه آفتاب آمد
ماهیِ قرمزی که قلبم بود
مُرد و آرام روی آب آمد
پشت اشک و چراغقرمزها
ایستادم! دوباره مرد شدم
سبزهای توی جوی آب افتاد
سبز ماندم اگرچه زرد شدم
«وَانْ یکاد»ی که خواندم و خواندی
وسط قصّهی درازیها!!
باختم مثل بچّهای مغرور
توی جدّیترینِ بازیها!
سبزهها را گره زدم امّا
با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذرّه ذرّه میمیرند
همهی سالهای بیتحویل!
سید مهدی موسوی
بسیار دیدهایم غریبان بیوطن؛
اما کسی، به بیکسی ما نمیرسد..
در ذهنهای ماست و یا اینکه واقعیست..؟
این شب که هیچجور به فردا نمیرسد..؟!
نماز وحشتِ این عاشِـقانہ را خواندم
من از نبود تو با افتخار می ترسم...
سید_مهدی_موسوی
بر چادر قدیمی مادر
بگذار مثل ابر ببارم
شاید خدات معجزهای کرد
با اینکه اعتقاد ندارم!...
سید مهدی موسوی