می نویسد باران

می نویسد باران
بر دل سقف
از شرار شُرَ شُرَ این همه حرف
چشم بسته سه حرف بردارم
هر سه حرفش شده درد !
تو که رفتی
نشدم
آنچه که باید می شد
گَرَم برتابَد روشن صبح
بَر نتابم دیگر
که برایم همه دنیا شده
این
ظلمت شب
از شرار شُر شُر این هم درد ...

سعید رضا علایی

عکسم پیدا نبود

عکسم پیدا نبود
در قاب عکسی گرما زده
فقط سایه ای
مانده بود
بر قاب ساعتی
بی عقربه

سعید رضا علایی

چه حالت مدار تلخی دارد

چه حالت مدار تلخی دارد
این زمانه ام
عکست بر سریر آینه نشسته
و می بیند که چه دل شکسته ام
به صورت زنم آب
که بشویم ؛ روان در روان
اشک از دیده ام
من و باز می رسد شبم
در سیاه واره این کنج اتاق نشسته ام
در دم دمان صبح
که دارد نشان ز تو
در رواق دلم چه خوش دارمت
تا رسد شب و دوباره ام
من باشم و اشک
آینه و آن عکس تو


سعیدرضاعلایی

بالای ایوان ایستاده بود

بالای ایوان ایستاده بود
چو پرنیان ؛ نرم ؛ آرام
من ؛ پائین
نگاهم کرد
دستش را به سویم آورد ؛ گفت
خداحافظ
با دست سردم
گرفتم دست گرمش را
گفتم ؛ سلام
بمان
اما او رفته بود
خیالم بود که این چنین می دید
او ؛ بالا
من پائین


سعید رضا علایی