“تو را دوست دارم ”
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته میکند …
“احمدشاملو”
تو را دوست دارم ”
قلب من به این امید می تپد که تو هستی
تویی وجود دارد
که من میتوانم آن را ببینم
او را ببوسم
او را در آغوش خود بفشارم
و او را احساس کنم
پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را از خدایی گمشده
لبریز میکند.
به تو گفتم: «گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم».
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد.
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چراکه تو خوبی و این، همهی اقرارهاست،
بزرگترین اقرارهاست.
من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخندی زدی و من برخاستم
دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و
برای همین راست میگویم
نگاه کن
با من بمان...
احمد شاملو
این بیکرانه
زندانی چندان عظیم بود که روح
از شرم ناتوانی
در اشک پنهان شد
آیدا در آینه
احمد شاملو
نازلی!
بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...