دوست اش می دارم

دوست اش می دارم
چرا که می شناسم اش،
به دوستی و یگانه گی.
-شهر همه بیگانه گی و عداوت است. -
هنگامی که دستان مهربان اش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم.

اندوه اش
غروبی دل گیر است
در غربت و تنهایی.
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره یی
که صبح گاهان
به هوای پاک
گشوده می شود،
و طراوت شمع دانی ها
در پاشویه ی حوض.

چشمه یی
پروانه یی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند،
و یاسی معصومانه
از اندوهی
گرانبارش:
این که بامداد او دیری ست
تا شعری نسروده است.
چندان که بگویم
" امشب شعری خواهم نوشت "
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه یی
و بودا
که به نیروانا.

و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوب اش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.

اگر بگویم که سعادت
حادثه یی ست بر اساس اشتباهی؛
اندوه
سراپای اش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه یی
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق بازنشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.

بر چهره ی زنده گانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جان کاه حکایتی می کند
آیدا
لبخند آمرزشی ست.

نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
با هیات او درآمده بود.

آن گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.


"احمد شاملو"

بهاری دیگر آمده است

‌‌بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستان‌ها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست...

احمد_شاملو

به تو می اندیشم

به تو می اندیشم

و زمان را لمس می کنم

معلق و بی انتها عُریان ...


((احمد شاملو))

هر چه می‌نویسم برای توست

هر چه می‌نویسم برای توست 

و به خاطرِ تو...

آیدا من با تو ، 

آن انسانی را که هرگز در زندگیِ خود پیدا نکرده بودم ،
 
پیدا کردم...



با ما گفته بودند:

با ما گفته بودند:

«آن کلامِ مقدس را

با شما خواهیم آموخت

لیکن به خاطرِ آن 

عقوبتی جانفرسای را

تحمل می ‌بایدِتان کرد.»

عقوبتِ جانکاه را

چندان تاب آوردیم

آری

که کلامِ مقدسِمان

باری

از خاطر

گریخت!


((احمد شاملو))

تو کجایی؟

تو کجایی؟

در گستره‌یِ بی مرزِ این جهان

تو کجایی؟

من در دوردست‌ترین جای جهان ایستاده ام:

کنارِ تو.

تو کجایی؟

در گستره ناپاک این جهان

تو کجایی؟

من در پاک ترین مقامِ جهان ایستاده ام:

بر سبزه‌شورِ این رود بزرگ که می سُراید

برای تو...
احمد شاملو

دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار

دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار

کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام .

فکرم به جست و جوی سحر راه می کشد

اما سحر کجا!

در خلوتی  که هست؛

نه شاخه ای زجنبش مرغی خورد تکان

نه باد روی بام و دری آه می کشد.

حتی نمی کند سگی از دور شیونی

حتی نمی کند خسی از باد جنبشی

غول سکوت می گزدم با فغان خویش

ومن درانتظار

که خواند خروس صبح!

کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا

وز بندر نجات

چراغ امید صبح

سوسو نمی زند.

 

احمد شاملو

ما در ظلمت‌ایم

ما در ظلمت‌ایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم


چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشق‌های معصوم ، بی‌کار و بی انگیزه‌اند
و دوست داشتن


از سفرهای دراز تهی‌دست باز می‌گردد 
دیگر
امید درودی نیست 
امید نوازشی نیست 

احمد شاملو

به جست و جوی تو

به جست و جوی تو

در معبر بادها می گریم

در چار راه فصول؛

در چارچوب شکسته ی پنجره ئی

که آسمان ابرآلود را

قابی کهنه می گیرد.

احمدشاملو

شما که زیبائید تا مردان زیبایی را بستایند

شما که زیبائید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مردی که به راهی می شتابد
جادویی لبخندی از شماست
و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر زرین عشقی ست پای بست
عشق تان را به ما دهید
شما که عشق تان زندگی ست
و خشم تان را به دشمنان ما
شما که خشم تان مرگ است