فصلِ طلوعِ عشق وُ کهکشانِ نیلی ست

فصلِ طلوعِ عشق وُ کهکشانِ نیلی ست
وتو نمی دانی
چرا ؟ انگشت هایت
برایِ چیدنِ گُل سرخ گیج می رود

فصلِ شکوهِ گل های اطلسی ست
شکوفه ها شاخۀ شکسته را تکرار می کنند
وَساعتِ دیروزی نمی داند
به رمزِ شب چه بگوید
که سوسویِ چراغ نگفته باشد
به ماهِ رویایی

فصلِ لب سوزِ چایِ پشیمانی ست
و عشق هنوز
سال هایِ بی گناهی را به یادِ تو می آورد
و , رویایِ گُل تنها را
به بی پناهیِ باغ
اما نمی دانی
من از , صدایِ چیدنِ یک گل
چه قدر
دل اَم می گیرد ...


فریدون ناصرخانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.