بامن حرف بزن

بامن حرف بزن
که تشنه ى شنیدن ِهمان آوایى هستم

که با عطر و گل
تطهیر مى کند الفباى کلماتش را
و شعر را مى آراید
به شرافتِ موسیقاى حنجره ات

بامن حرف بزن
مثل همان دست هایى که با اولین نوازش
به آسمان خدا رسید
همان دست هائى که تنهایک روز
جاذبه ى تو بود
براى لمسِ
احساسى مجروح
از نبض ِ گنجشکى انگشتانم !!

با من حرف بزن
مثل همان خورشید
که بخاطر تو
دنیایش را به تاریکى پلکهاى شب سپرد
تا تو ، یگانه ماهِ آسمان
در حوضچه ى اشک آلودِ چشمهایش
بهنگام کرشمه برقصى

اى راستى ها
راستى هاى عریان
باران را صدا بزنید
تا همراهِ ابرهائى که نذر چشمهایش کرده ام
ببارد و ببارد
براحساسى که یکباره
طراوت ِ آن
دورررررر شد و دریغ!!


ببار باران
براى بهانه ها
براى رفتن ها
و براى رودخانه هائى
که آرام و بیصدا
از جویبارهاى کوچکى جان مى گیرند
تاخاطره ها را
با غلتیدن در بستر پر تلاطم ِ اندوه
هر لحظه بیشتر فرسایش دهند

بامن حرف بزن

مجیدفربد

تو دور می‌شدی وُ من

تو دور می‌شدی وُ من
سرآسیمه
به تکثیرِ هزارباره‌ی خود
دست می‌زدم
تا در وحشتِ مضاعفِ فقدانِ تو
مشغولِ مردنِ خویش باشم

نیلوفر_ثانی

بی تابانه در انتظار توام

بی تابانه در انتظار توام
غریقی خاموش در کولاک زمستان
فانوسهای دور سوسو می زنند
بی آنکه مرا ببیند
آوازهای دور به گوش می رسند
بی آنکه مرا بشنوند
من نه غزالی زخم خورده ام
نه ماهی تنگی گم کرده راه
نهنگی توفان زادم
که ساحل بر من تنگ است
آنجا که تو خفته ای
شنزاری ست داغ
که قلب من است

شمس لنگرودی

قدم‌ می‌زنم در کوچه‌های بهار

قدم‌ می‌زنم
در کوچه‌های بهار
مدهوشِ عطر اقاقی
مجذوبِ راز چشمهات
تن داده به سکوتی مرموز
دل‌داده به اردیبهشتِ بوسه‌هات


نیلوفرثانی

ماه عاشقی‌های بی‌وقفه


ماه گشودن روزنه‌های ناب
ماه تقلای جنون در آسودگی
ماه دیوانگی‌های جامانده‌ی سال

اردیبهشت چیزی نیست جز
فیض محض
جز نوشیدن از شراب عشق
مست..


نیلوفر_ثانی

نفس هایت

نفس هایت

نجوای عشقی ست

که قلب هر رؤیائی را

به تپش می نشاند


این دشت گل های صحرائی

پرویز صادقی

یک شب از دست کسی

یک شب از دست کسی
باده ای خواهم خورد
که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاریکی
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی
دورتر شاید تا عمق فراموشی
راه خواهد پیمود
کی از آن سرمستی خواهم رست ؟
کی به همراهان خواهم پیوست ؟
من امیدی را در خود
بارور ساخته ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری از جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت
مست از شوق تو از عمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از بود به هست
باز از خاموشی تا فریاد
سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب
با درختان بنشین
کی ؟ کجا ؟ آه نمی دانم
ای کدامین ساقی
ای کدامین شب
منتظر می مانم

فریدون مشیری