دستت را به من بده.

نمى دانى چقدر دوستت دارم
و یک لحظه نبودنت چه بى اندازه
غریبم مى کند
گاهى فکر مى کنم
خوشبختى چقدر نزدیک بود
اگر همان درختِ زیتون تلخى بودم
که امسال در روزدرختکارى
میهمان خانه ات کردى
یا همان آبنماى فیروزه اى کوچکت را
تمثیلِ قلبِ من مى پنداشتى
که به طبعیت از عشق
فقط زلالى دوست داشتن را
در مداربسته ى تنم مى چرخاند

گاهى فکر مى کنم
نگاه تو و چشمهاى من
از شرم ِ چهار حرف بوسه حساب مى برند
و یا این دنیا جادوست
که باید از تو، افسانه اى بسازم
همچون ابدیتِ شاملو
و با عشق ، تنها تو را آرزو کنم
و با دوست داشتنت زندگى را گرم..

نمى دانم چرا
چند روزى مى شود
که خواب هم یارى نمى کند
تا گیسوانت را شانه اى بکشم
وبا عطرِ شبانه ى نامت از ترس ِدلهره ها
مست کنم
خدا مى داند چقدر بى تاب ِعطر دهانى هستم که ایمان دارم
ایمانِ یوسف راهم برباد مى دهد
کجاست دستهایت؟
بى شک لمس آنها، بارگاه فرشته هاى خدا راهم گل باران مى کند
وقتى چشمهاى من و همه ى ابرهاى دلتنگ براى تو،
زمین و آسمان را تطهیر کرده اند

دستت را به من بده.

مجیدفربد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.