نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم

نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم

دردی است مرا در دل، باور نکنی دانم

خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت

گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم

گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی

عمری شد و زین وعده، کمتر نکنی دانم

بوسیم عطا کردی، زان کرده پشیمانی

دانی که خطا کردی، دیگر نکنی دانم

گر کشتنیم باری هم دست تو و تیغت

خود دست به خون من، هم تر نکنی دانم

گه‌گه زنی از شوخی حلقهٔ در خاقانی

خانه همه خون بینی، سر درنکنی دانم

هان ای دل خاقانی سر در سر کارش کن

الا هوس وصلش، در سر نکنی دانم

گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی

جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم

اگر میخوای موفق بشی

[ خیلی ساده هست.
اگر میخوای موفق بشی
وقتت رو صرف اصلاح خودت کن
نه انتقاد و شکایت از شانس و دیگران ...]

"دلم برایت تنگ شده"

"دلم برایت تنگ شده"
و گاهی یک شعر بلند
می تواند تنها
چهار کلمه داشته باشد...!

آرش_شریعتی

موهایت رساله ی من است،

موهایت
رساله ی من است،
باز که می شوند،
مساله ای نمی ماند...


نگین_رساء

آنقدر عوض شده ام،

آنقدر عوض شده ام،
که حتی پیراهن چهار سالگی ام
بزرگ شده است،
و زیر بار هیچ خاطره ای نمی رود،
می پرسی یادت هست؟
ساعت نه است،
حتی جواب هایم بزرگ شده اند،
و دیگر قبل از هشت به خانه نمی آیند...

نگین_رساء

به خانه می رفت

به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟ پدرش گفت..
دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید..
وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد
در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود..
تنها مادر بزرگش دیده بود
شاخه گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود..

این که دلتنگِ توام،

این که
دلتنگِ توام،
اقرار میخواهد مگر؟!

مهدی_مظاهری